من می گم: مامان دارم با بچه‌ها میرم برف بازی. 
مامانم می‌شنوه: داریم میریم کوه‌های هیمالیا، هر لحظه ممکنه بهمن بیاد و زیر برف مدفون بشیم. 
من می گم: قراره با رفقا بریم پینت بال. 
مامانم می‌شنوه: قراره با گلوله‌های رنگی پلاستیکی در حد مرگ به هم تیراندازی کنیم. 
من می گم: امشب یه‌کم دیر میام. 
مامانم می‌شنوه: کلاً برای همیشه رفتم، یک سال دیگه توی جوی آب پیدام می‌کنین. 
من می گم: نه فعلاً میل ندارم. 
مامانم می‌شنوه: می‌خوام هیچ‌وقت غذا نخورم تا در کل به دیار باقی بشتابم. 
من می گم: سوپ غذا نیستا. 
مامانم می‌شنوه: من قدر زحمت‌ها و مهربونی‌هات رو نمی‌دونم، من مثل بچه‌های مردم نیستم که به حرف مامانم گوش بدم. 
من می گم: مامان خیلی خیلی دوستت دارم. 
اون می‌شنوه: مامان خیلی خیلی دوستت دارم، اما پول لازمم.  
البته این فقط یک شوخی بود و شامل همه مامان‌ها نمی‌شد؛ تهش ۹۹ درصد مامان‌ها این جوری باشن. خلاصه ما مخلصیم. 

نویسنده : دانیال دایی داووداینا طنزپرداز