آورده اند که پدری از رفتار بد پسرش رنجور شد ، و او را بسیار ملامت کرد، و بگفت : بی سبب عمرم را به پای تربیت تو هدر کردم ،… فرزند افسوس که ادم شدنت را امیدی نیست.
پسر رنجید و ترک پدر کرد، و در پی مال و منال و سلطنت چند سالی کوشید وتحمل رنج کرد…. عاقبت پسر به سلطنت رسید و روزی ، پدر را طلبید ، تا جاه وجلال و بزرگی خود، را به رخ او بکشد،چون پدر به دستگاه پسر وارد شد ، پسر از سر غرور روی بدو کرد و بگفت: اینک جایگاه مرا ببین ، یاد ار که روزی بگفتی ،هر گز ادم نشوم ، اینک من حاکم شهر شدم.

پدر بی تفاوت روی برگرداند و بگفت :

من نگفتم که تو حاکم نشوی  
من بگفتم که تو آدم نشوی

به پیج اینستاگرامی «آلابست» بپیوندید