ظهر داغ تابستان، پسر جوانی به اسم سهیل به سمت آب معدنی فروشِ کنار جاده رفت که در مقابل یک تشت بزرگ قرمز رنگ نشسته بود.

بالا سر تشت که رسید با تعجب دید، فقط یک آب معدنی کوچک باقی مانده.

سریع کیف پولش را درآورد تا پول آخرین آب معدنی را بدهد و آنرا بردارد که ناگهان پسری شتابان از سمت دیگری رسید و بی هیچ معطلی و گفتگویی با یک حرکت سریع آب معدنی را برداشت.

سهیل که غافلگیر شده بود و اصلا انتظار یک چنین حرکتی را نداشت به خودش آمد و به چشم‌های پسر زُل زد و گفت:

– هی شازده، من چغندر نیستم اینجا واستادما. دارم پول همین آب معدنی‌ که ورداشتی رو میدم.

پسر جوان انگار از این طرز صحبت سهیل هیچ خوشش نیامد و در حالی که در آب معدنی را می‌چرخاند در جواب گفت:

– خب میخواستی زودتر از من ورش‌داری، حالا که ورنداشتی پس معلوم میشه همون چغندری!

و سپس با یک حرکت سریع دیگر، آب معدنی را سر کشید.

سهیل از حرفها و حرکت پسر جوان خونش به جوش آمد و با دو دستش محکم به تخت سینه‌ی او کوبید طوری که چند قدم عقب رفت و از پشت به زمین افتاد. باقی مانده‌ی آبِ بطری نیز نیمش در هوا پاشید و نیم دیگرش بر روی زمین ریخت. 

نزاع بین آنها شدت گرفت و هر دو با تمام قوا با یکدیگر می‌جنگیدند و در خاک و خُل غلت میخوردن که در یک لحظه سهیل بر پسر جوان مسلط شد و چاقوی ضامنی داری که همیشه همراهش بود را از جیبش درآورد تا به پهلوی پسر بزند، اما ناگهان در یک لحظه مردد شد و انگار زمان برایش از حرکت ایستاد و صحنه‌ای در ذهنش مجسم شد.

و آن این بود که یک صبح خیلی زود با دستبند او را برای اجرای حکم اعدام به جرم کشتن پسر جوان می‌بردند.

به شدت باران می‌بارید و او ایستاده در محل اجرای حکم در حال تماشای طنابِ گره خورده و ضخیم اعدام، یادش آمد هر دو برای کمی آب دعوا کردند و اگر آن روز باران می‌بارید شاید این اتفاق نمی‌افتاد.

در همین حین، زمان دوباره برای سهیل به حرکت درآمد و او از تصور آنچه در ذهنش گذشت، سراسیمه و وحشت‌زده شد.

از جای خود برخاست و چاقو را بر زمین انداخت و در سمت مخالف به آرامی راه افتاد.

هنوز چند قدمی نرفته بود که تیزیِ شیء سخت، پشتش را به شدت درید و قلبش را از کار انداخت.