وقتی خانواده‌های چندفرزندی دریک خانه زندگی می‌کنند

این روزها برای مستاجرین روزهای سختی است. هزینه های مسکن چنان شوک برانگیز شده که حقیقتا کمر خانواده ها را خم کرده است. برای خانواده های چند فرزندی، این دشواری مضاعف است. یافتن خانه ای که در آن کمی آسوده تر بتوان بچه داری کرد، کار ساده ای نیست. خانه ای که در آن، رابطه بین آرامش همسایه ها و آزادی بچه ها، معکوس نباشد. حیاط خانه تزئینی نباشد. در و دیوار و وسایل، فضا را برای نفس کشیدن تنگ نکرده باشند. و خلاصه خانه ای که بنیان و پایه اش، دوستدار کودک باشد، نه کودک گریز یا حتی کودک ستیز. ناگفته نماند که برخی از آپارتمان های امروزی و سبک های معماری و تزئینات داخلی، نه فقط بچه ها، که حتی آدم بزرگ ها را هم، به ستوه می آورند و از اساس، خلاف فطرت و طبیعت انسانی هستند.در متن زیر، شرح تلاش چند خانواده را برای شکستن این تحمیل زندگی مدرن و باز کردن راهی نو برای تنفس آزاد، می خوانید:

یک گروه زدیم و اسمش را گذاشتیم «دربست بگیران شرق!» من، یوسف، آقای عظیمی و مریم عضوش بودیم.
هرکس توی دیوار و شیپور و کلید و… مورد مناسبی پیدا می‌کرد، لینکش را می‌فرستاد آنجا. گزینه های مردها با مواردی که ما زن ها می‌فرستادیم، کاملا در دو دسته جداگانه طبقه بندی می شدند. متراژ بالا، دسترسی های خوب و مبلغ رهن و اجاره منصفانه، ویژگی های اصلی پسندهای مردانه بود. محله دلباز، آراستگی و تمیزی داخل خانه و نورگیر بودن، ویژگی گزینه های ما زن ها. مردها لینک یک خانه مخروبه را می‌فرستادند و می‌گفتند «این چطوره؟ یه دستی هم به سر و روش میکشیم.» ما اسکرین شات های یک خانه خوش نقشه و بازسازی شده را می‌فرستادیم و می‌گفتیم «اگر صاحب خونه پنج تومن از اجاره رو تخفیف بده، ده تومنش رو هم تبدیل کنه به رهن، گزینه خوبیه ها!»
موردهای مختلف که بررسی می شدند، معیارهای درون ذهن هرکسی می زد بیرون. این محله به مترو نزدیک است. آن محله زیادی از مادرشوهرم دور است. خانه شمالی باشد که حیاط را هردوی مان بتوانیم استفاده کنیم. این محله کوچه پس کوچه زیاد دارد، جای پارک کم. آن محله فضای سبز کم دارد، معتاد زیاد. خانه ای که سرویس یا آشپزخانه اش پله بخورد برای زانودرد من مناسب نیست. خانه ای که نصف حیاطش باغچه است، جای دوچرخه بازی ندارد. و…

 

گزینه هایی که یک توافق کلی رویشان حاصل می شد، یابنده اش باید می رفت بازدید و بعد نتیجه را خبر می داد. در این مرحله برخی موارد خط می خوردند: سمندون هایی که در عکاسی، سیندرلا جلوه داده شده بودند. حیاط هایی که در عکس، هم قد و قواره زمین فوتبال بودند و در واقع جای پارک دو تا موتور. دربست هایی که خواهرزاده مجرد و دانشجوی صاحبخانه در سوئیت بالای پشت بامشان زندگی می‌کرد. خانه‌هایی که هیچ مسجدی دور و برشان یافت نمی شد. و… . 
یک روز یوسف خندان لب از سرکار آمد خانه. یک مورد دربست دیده بود که بنظرش آمده بود این  گزینه  قابل بررسی است. گالری موبایلش را باز کرد و گفت «بیا عکساشو ببین». مفصل از همه جای خانه عکس گرفته بود. بنظر من هم گزینه قابل تاملی بود. اما یک جای کار می لنگید. خانه سه طبقه بود و ما دربست بگیران شرق، دو خانواده بودیم. اگر این خانه را میخواستیم، باید خانواده سومی را هم به ائتلاف مان دعوت می کردیم.
قرار بازدید دو جانبه را گذاشتیم، ما و عظیمی ها. چیزی که اول از همه توی ذوق ما خانم ها زد، فرش شدن کف خانه با جنازه های سوسک ها بود. «سمپاشی می‌کنیم. درست میشه. یه دونه ش هم باقی نمی‌مونه». مردها این چنین دلداری می دادند و سعی می کردند با شوت کردن اجساد قربانیان، برای ما مسیر باز کنند. 
پایین ترین واحد، نیم طبقه زیر هم کف بود. یعنی نور نصفه و نیمه. در عوض آشپزخانه اش درندشت بود، دو برابر آشپزخانه های دو واحد بالا. کفش موکت بود و بالکن و بهارخوابی نداشت. 
طبقه وسط، کمترین پله را داشت. نور متوسط، یک پاسیو کنار آشپزخانه، کف موکت. از بقیه طبقه ها درب و داغان تر بود. کابینت ها قدیمی تر، کاشی های آشپزخانه و سرویس ها فرسوده و دردمند، رنگ دیوارها خسته از گذر ایام، درهای فلزی زنگ زده و… .
طبقه بالا، دست و رو شسته ترین واحد بود. کف سرامیک، دیوارها رنگ خورده، کابینت ها و شیرآلات شیک تر از بقیه، نور هم عالی. از طبقه وسط، پاسیو را کمتر داشت و پله را بیشتر.
ما باید کجا می رفتیم؟ وسط. همان که از همه کمتر پله داشت و برای زانو و کمر آسیب پذیر من، گزینه مطلوب تر بود. عظیمی ها هم که خیلی طبیعی طبقه بالا پشت قباله شان بود. می ماند، طبقه پایین.
بازدید که تمام شد و رفتیم توی کوچه، آقای عظیمی تصمیمش را گرفته بود و نظرش این بود که پایان جستجوی خانه به خانه را اعلام کنیم. ما خانم ها در تردید بودیم. یوسف هم که تکلیفش معلوم بود، خودش خانه را کشف کرده بود. البته اگر ما آن را خنثی نمی‌کردیم.
من خودم را روبرو با واقعیت میدیدم. جابجایی از یک خانه نوساز و فول امکانات در محله ای خوب، به یک خانه قدیمی و به نوعی درب و داغان در یک محله دلخراش.
چرا جابجا شویم؟ چون آقای باقری همسایه طبقه پایین مان، اعصاب درست و حسابی ندارد و ما سه پسر بچه پرجنب و جوش داریم. چون امیرعلی شش ساله من، با تنها کسی که همبازی می شود، صادق عظیمی هشت ساله است. چون بچه بزرگ کردن بدون حیاط، شکنجه متقابل مادر و کودک است. چون هم من در این شهر غریبم، هم مریم. 

 

باید جابجا می شدیم. و این خانه بهترین و خوش نقشه ترین و متراژ بالاترین و قیمت مناسب ترین گزینه ای بود که در این مدت دیده بودیم.
قرار شد برویم و فکرهای آخرمان را بکنیم و بعد به هم خبر دهیم. من همین طور اشک هایم جاری بود. کوچه های فراخ و خلوت محله قبلی را با کوچه های تنگ و پیچ در پیچ این محله مقایسه می کردم. جوی آب های وسط کوچه ها که از کودکی، مادرم ما را با پرهیز از آنها بزرگ کرده بود، روی اعصابم موج می انداخت. توی کوچه اصلی، گُله به گُله پاکت های زباله بود که کنار تیربرق ها و درخت ها گذاشته بودند و بساط عیش و نوش گربه ها فراهم بود.
دو روزی گریه کردم تا آخرش بگویم که «باشه، بریم همین خونه». یوسف میگفت «اگر نمی‌خوای، خوب نریم، گریه نداره که». من اما می‌دانستم این نقل مکان، کار درستی است که باید انجام دهم، اما رنج عظیمت، روانم را رنجور می کرد. یوسف هم که دل در گرو این خانه داشت، تلاش می‌کرد تا زمینه کاهش رنجم را مهیا کند. تصمیم گرفته بود اگر رای به این خانه دادم، کاشی و سنگ کف آشپزخانه و سرویس ها را نو کند، دیوارها را نقاشی کند، موکت را عوض کند و خلاصه خانه را دلپذیرتر کند.
وقتی یوسف به آقای عظیمی خبر داد که ما به جمعبندی رسیدیم، فرایند یافتن همسایه سوم کلید خورد. قرار گذاشتیم شب برویم در پارک و پیرامون مسائل فی ما بین، از جمله همسایه سوم، گفتگو کنیم. به توصیه های طب سنتی پشت پا زدیم و نان و پنیر و هندوانه را شام اولین میزگرد همسایگی قرار دادیم.

نهایتا رسیدیم به یک لیست از خانواده هایی که حدس می زدیم مثل ما دلشان از آپارتمان گرفته است و دنبال هوای تازه ای هستند. تماس را شروع کردم. یکی تازه جابجا شده بود. یکی گفت شوهرش موافق چنین طرح و برنامه هایی نیست. یکی گفت «مگه خبر نداری؟ ما خودمون صاحبخونه ایم». یکی اما چشم هایش قلب قلبی شد. مثل اسمایلی های پیام رسان ها. آمدند بازدید. اولین بازدید، آخرینش هم بود. و ما سه خانواده، دربست بگیران شرق، همسایه شدیم، هم سایه شدیم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *