به‌مناسبت روز دختر و برای دخترانی که در سنین تجرد قطعی‌ به سر می‌برند

درک کنیم سرزنش نکنیم

صمیمی بودیم؛ آن‌قدر صمیمی که خیلی وقت‌ها وسط کار برایم میان‌وعده می‌آورد و بعضی روزها هم بعد از تمام‌شدن وقت اداری، تا ایستگاه مترو باهم قدم می‌زدیم. دختر محکمی بود. از این روحیه‌اش خوشم می‌آمد. برای چیزهایی که می‌خواست، می‌جنگید. خسته نمی‌شد، کم نمی‌آورد و تا آخرین لحظه دست از تلاش نمی‌کشید. به‌واسطه همه‌ این ویژگی‌ها هم بود که یک روز با خوشحالی پیام داد: «پیشنهاد یک کار جدید دارم» و چند روز بعد در دفتر جدید و با یک دسته‌گل به‌‌سراغش رفتم. وقتی که وسط همه‌ مشغله‌ها و گرفتاری‌هایش، دوربین حرفه‌ای عکاسی خرید و گفت می‌خواهم عکاسی هم یاد بگیرم، در دلم تحسینش کردم. در همه سال‌هایی که می‌شناختمش، وقتی که خودرو خرید، وقتی خانه کوچکش را به خانه‌ای بزرگ‌تر تبدیل کرد، وقتی که دست از ورزش روزانه نمی‌کشید و… هزار بار در دلم تحسینش کردم. برایم مصداق بارز آدمی موفق بود؛ دختری خستگی‌ناپذیر. اولین‌باری که احساس کردم او را نمی‌شناسم، وقتی بود که پای موضوعی را وسط کشید و درباره چیزی حرف زد که تا پیش از آن هرگز فکر نمی‌کردم برایش دغدغه باشد. بعد فهمیدم که از سال‌ها پیش تا همین امروز برایش مسأله بوده و این واقعیت فقط برای من تازگی داشته است. بحث درباره دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن بود که بی‌مقدمه گفت دلم برای آدم‌های تنها و بی‌کس‌وکاری مثل خودم می‌سوزد و من در ذهنم با «تنها» و «بی‌کس‌وکار» جمله‌سازی می‌کردم. اول برایم گنگ بود، اما بعد شفاف‌تر شد. آن لحظه ویژه، با گوشه تاریک ذهن آدمی روبه‌رو بودم که تا همین چند دقیقه پیش هیچ نقطه تاریکی در زندگی‌اش پیدا نمی‌شد. از تنهایی خسته بود؛ از اینکه هیچ‌کس را ندارد تا غم و شادی‌اش را با او تقسیم کند. بعد شروع کرد از گذشته گفت و اینکه روزی‌روزگاری هر روز با آدم‌های جدید روبه‌رو می‌شد و هرکدام را به بهانه‌ای پس می‌زد. رفته‌رفته کار به جایی رسید که دیگر نه آدمی جلو آمد و نه کسی خواهان زندگی با او بود. بعد او ماند و جای خالی این آدم که سعی کرد با کار و کار و کار جبرانش کند. بعد از آن هربار از تجرد قطعی دختران و پسران چیزی می‌خوانم و خبری می‌شنوم، به او فکر می‌کنم. به او و همه‌ جوان‌هایی که حالا از جوانی فاصله گرفته‌اند و شانس ازدواج و پیداکردن یار و یاور هر روز برایشان کم‌رنگ‌تر می‌شود. بیشتر گمان می‌کردم که «تجرد قطعی» پیامد «تجردخواهی» است، اما وقتی پای حرف‌های آدم‌های بیشتری نشستم، متوجه شدم که این تجرد نه دل‌بخواهی است و نه دوست‌داشتنی، بلکه بیشتر جنبه تحمیلی دارد و البته کمی هم سهل‌انگاری. حالا هربار که به آمار ۶۵۰هزار دختری که در سن تجرد قطعی به سر می‌برند و ۲۳۰هزار پسری که از سن ازدواج عبور کردند، فکر می‌کنم، اولین چیزی که به ذهنم خطور می‌کند، این است که چند نفر از آن‌ها دوست داشتند ازدواج کنند؟ چند نفر از آن‌ها می‌خواستند اما شرایطش را نداشتند؟ چند نفر امروز در تنهایی‌های شان نگران آینده‌اند؟ چند نفر دوست داشتند فرزندی داشته باشند و ده‌ها سؤال دیگر. بعد به فشارهای اجتماعی و اقتصادی این آدم‌ها فکر می‌کنم. به آرزویی که رنگ می‌بازد و شرایطی که گاه طاقت‌فرسا می‌شود. دختران ۴۰ تا ۴۴ساله و پسران ۴۰ تا ۵۰ساله‌ای که شاید هر روز این واقعیت تلخ به آن‌ها یادآوری شود. تجرد وقتی به‌مثابه انتخاب باشد، همچنان یک دغدغه است، اما وقتی که ناخواسته اتفاق بیفتد، رنجی عمیق است. رنجی که هر روز آدم‌ها با خود حمل می‌کنند و گاه با زخم‌زبان‌ها باری به بارشان اضافه می‌شود. دختران و پسران تجرد قطعی نیازمند درک و فهم بیشترند. فارغ از اینکه چه شد به اینجا رسیدند، نیازمند همدلی و همراهی و حضور در معادلات سیاست‌گذاران هستند. کسانی که نیازمند اشتغال و استقلال مالی هستند و باید به‌سمت فعالیت‌های اجتماعی سوق داده شوند. نیازمند دریافت خدمات مشاوره‌ای و حمایت‌های عاطفی از سمت خانواده و اطرافیان شان هستند و درکی از سمت جامعه که مانع آسیب‌دیدن و انزوای هرچه بیشتر آن‌ها شود. البته برنامه‌ریزی دقیق و سنجیده‌ای می‌طلبد که راه تجردهای قطعی دیگر را سد کند.