خانه هنر پلان ۳/ زلف شب را به سراپای سحر می ریزم
تا خود صبح به راه تو قمر می ریزم
ساحل چشم من از شوق به دریا زده است
چشم بسته به سرش شوق تماشا زده است
جمعه را سرمه کشیدیم مگر برگردی
با همان سیصد و فرسنگ نفر برگردی
زندگی نیست و ممات است تو را کم دارد
دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد
از دل تنگ من آیا خبری هم داری
آشنا پشت سرت مختصری هم داری

منتی بر سر ما بگذاری بد نیست
آه کم چشم براهم بگذاری بد نیست
نکند منتظر مردن مایی آقا
منتظر هات بمیرن می آیی آقا
به نظر میرسد این فاصله کم شدنی نیست
غیر ممکن تر از این خواسته ها هم شدنی ست

دارد از جاده صدای جرسی می آید
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید
منجی ما به خداوند قسم آمدنی ست
یوسف گمشده ای اهل حرم آمدنی ست