اون لحظه‌ای که عاشق می‌شی دقیقا همین شکلیه!

کاربری از تمام مردانِ متاهلِ ردیت خواست لحظه‌ای که درباره ازدواج با همسرشان به قطعیت رسیده‌اند را با بقیه کاربران به اشتراک بگذارند.

چند وقتی از آخرین باری که از این دست مقاله‌ها کار کرده‌ایم می‌گذرد و با این حال اگر از مخاطبان همیشگی برترین‌ها باشید حتما سبک و سیاق آن را به یاد می‌آورید. مقاله‌هایی که حاصل یک پرسشِ وایرال و محبوب شده در شبکه‌های اجتماعی و پاسخ کاربران به آن است.

پرسشی که جرقه این مقاله را زد از طرف یک کاربر ردیت با نام کاربری omg1223 پرسیده شد. این کاربر از تمام مردانِ متاهلِ ردیت خواست لحظه‌ای که درباره ازدواج با همسرشان به قطعیت رسیده‌اند را با بقیه کاربران به اشتراک بگذارند و پاسخ‌های فراوان و جالبِ کاربران به این درخواست، دلیلِ نگارش این مقاله شد که امیدوارم از مطالعه آن لذت ببرید.

یک جزیره نور در اقیانوسی تاریک

اولین روزِ کارم به عنوان پزشکِ اورژانس بود و با وجود تلاش فراوانم متاسفانه یک پسر ۲ ساله زیرِ دستم از دست رفت. تقصیرِ من نبود و کاری از دستم برنمی‌آمد اما نمی‌توانستم با مرگ یک کودک کنار بیایم. آن روز پس از پایان ساعت کاریم به خانه دوست دخترم رفتم و مسئله را با او در میان گذاشتم. آن روز چند ساعت روی کاناپه خانه دوست دخترم دراز کشیدم و به شدت بی‌حس بودم. در تمام مدت آن دختر کنار من نشست و بدون اینکه حرفی بزند یا دلداری بیهوده بدهد، فقط دستانش را دور سر من نگه داشت.اون لحظه‌ای که عاشق می‌شی دقیقا همین شکلیه!

بعد از چند ساعت سکوت، انگار بالاخره توانستم با موضوع کنار بیایم وناخودآگاه شروع به اشک ریختن کردم و آن دختر هم پابه‌پای من اشک ریخت و در همان لحظه این توصیف به نظرم رسید که گویی در دنیایی پر از زشتی و سیاهی، آن دختر یک جزیره روشن برای من است. از همان روز شروع به جمع کردنِ حقوقم برای خرید حلقه کردم و ۶ ماه بعد از امیدِ زندگیم خواستگاری کردم. حالا ۵ سال از آن روز می‌گذرد و من هنوز پزشکِ اورژانس هستم و او هم هنوز جزیره روشنِ زندگی من است.

لباس بتمن برای گربه!

راستش من قرار است دو ماهِ دیگر با دخترِ رویاهایم ازدواج کنم و می‌خواهم پاسخ پرسشتان را بدهم. تازه دو هفته از دوستی من و همسرِ آینده‌ام می‌گذشت و او قرار بود برای اولین بار به خانه من بیاید. در خانه را که باز کردم او با یک لباسِ خنده‌دار و کوچکِ بتمن برای گربه‌ام خریده بود، وارد خانه شد و پیش از هرکاری آن لباس را به گربه‌ام پوشاند.

اون لحظه‌ای که عاشق می‌شی دقیقا همین شکلیه!

آن دختر تقریبا تمامِ سه، چهار ساعتِ بعد را صرف بازی با گربه‌ام در لباس بتمن کرد و در تمام مدت با دهانش صدایِ آهنگ بتمن را درمی‌اورد و کودکانه و از ته دل می‌خندید. در آن لحظه می‌دانستم هیچ شک و تردیدی نسبت به او در دلم وجود ندارد و زندگی بدونِ او برایم به شدت ارزش و هیجانِ کمتری دارد.

عشق و بستنی و دندان‌درد!

به محض خواندن پرسشتان، ذهنم ناخودآگاه به سال‌ها پیش سفر کرد و خاطراتی باارزش برایم زنده شد. در آن زمان من ۱۷ ساله بودم و با دختری ۱۶ ساله دوست بودم و باید برایتان درباره یک روز خاص بگویم. در آن روز خاص من پس از کشیدنِ دو دندان عقل، با صورتی بادکرده و پر از لکه‌های خون و البته گیج از اثرِ داروهای مختلف به خانه برگشتم.

اون لحظه‌ای که عاشق می‌شی دقیقا همین شکلیه!

در آن روز آن دختر پس از آن‌که با تمام پولِ توجیبی‌اش برای من یک جعبه یخ و تعداد زیادی بستنی خریده بود، پس ازنیم ساعت پدال زدن با دوچرخه‌اش به دیدن من آمد. با وجودِ تورم و رد خون در صورتم، دختر طوری با عشق به من نگاه می‌کرد که باعث می‌شد حس کنم من زیباترین و بهترین مرد دنیا هستم. حالا بیست سال از آن روزِ خاص می‌گذرد و هنوز چیزی در دنیا را با نگاهِ همسرم عوض نمی‌کنم.

مهربان و مسلط مانند یک پرستار

آن لحظه را خوب به یاد دارم. من و همسرم تازه با هم آشنا شده بودیم و در آن روز برای دومین بار با هم بیرون رفته بودیم. می‌دانستم که او پرستار است اما هیچ ذهنیتِ دقیقی از کارش نداشتم و از قضا در حینِ غذا خوردن در رستوران، پیجرِ او شروع به بوق زدن کرد و او به من اطلاع داد باید هرچه سریع‌تر به بیمارستان برود. بخت با من یار بود و کاملا تصادفی و فقط به دلیل این‌که با خودروی من به رستوران رفته بودیم، همراه هم به بیمارستان رفتیم.

اون لحظه‌ای که عاشق می‌شی دقیقا همین شکلیه!اون لحظه‌ای که عاشق می‌شی دقیقا همین شکلیه!

وقتی به بیمارستان رسیدیم و او کارش را شروع کرد انگار تازه فهمیدم شانس آشنایی به چه دختری را داشته‌ام. او باید به یک بیمار ویژه و بدحال رسیدگی می‌کرد و گویی تمام بدنِ من به چشم تبدیل شده بود. من در آن روز اعتماد به نفس دیدم و تخصص، آرامش در فضایی به شدت پر استرس دیدم و مهربانی و از خودگذشتگی و به محضِ اینکه به خودم آمدم دریافتم این دختر همان انسانی است که من می‌توانم در همه عمرم دوستش داشته باشم و مهمتر از آن به او احترام بگذارم. پاییزِ آینده بیست و چهارمین سالگرد ازدواجمان را جشن خواهیم گرفت و هر روز بیشتر از روز قبل دوستش دارم.

و من دیر جنبیدم …

من از وقتی خیلی کوچک بودم یک دوست صمیمی در همسایگی خانه‌مان داشتم و من خیلی بیشتر از رفقای هم‌جنسم، با آن دختر وقت می‌گذراندم. انگار همین نزدیکی و صمیمیت باعث شد که هر دوی ما با وجود تفاهم و شباهتِ فراوانمان، خیلی دیر به فکر دوستی و رابطه با هم بیفتیم.

اون لحظه‌ای که عاشق می‌شی دقیقا همین شکلیه!

چند ماه پیش من و آن دختر بالاخره حقیقت را پذیرفتیم و با هم وارد رابطه شدیم. باورکردنی نبود. همه‌چیز بی‌نقص بود و من در این مدت از هر زمان دیگری در زندگی‌ام خوشحال‌تر بودم. من کلا از آن دست آدم‌هایی نبودم که خیلی به ازدواج فکر کند و با این حال هر شب در تختم دراز می‌کشیدم و به این فکر می‌کردم که بدون او نمی‌توانم و نمی‌خواهم زندگی کنم. به این فکر می‌کردم از تمام دنیا برای خودم فقط و فقط او را می‌خواهم. در آن زمان ۶ هفته از رابطه ما می‌گذشت و من کم‌کم ایده خواستگاری و ازدواج را در ذهنم می‌پروراندم.

دقیقا در همان روزها یعنی یک ماه و نیم پیش، دختر مورد علاقه من در یک تصادف رانندگی جانش را از دست داد و من هیچ‌وقت فرصتِ خواستگاری از او را پیدا نکردم. من هیچ‌وقت این فرصت را پیدا نکردم که به او بگویم چقدر دوستش دارم و در نگاهِ من او زیباترین و فوق‌العاده‌ترین دختر دنیاست.

ارتباط شمشیربازی و خواستگاری!

آن روزها من یک پسرِ جوان و کم‌تجربه بودم و یادم هست که با اولین حقوقم یک جفت شمشیر خریده بودم و از آن‌جایی که حسابی از آن شمشیرها خوشم می‌آمد، آن‌ها را به دیوار اتاقم نصب کرده بودم. چند روز بعد همسرِ فعلی و دوست دخترِ آن روزهایم قرار بود برای اولین بار به خانه‌مان بیاید و من از ترس اینکه با دیدن شمشیرها نظرش درباره من عوض شود و تصور کند هنوز یک کودک هستم، شمشیرها را از روی دیوار به داخل کمدم انتقال دادم.

اون لحظه‌ای که عاشق می‌شی دقیقا همین شکلیه!

آن روز وقتی به خانه‌مان آمد و بعد از صرف غذا و کلی صحبت کردن، از بخت خوب من برای برداشتن چیزی درِ کمدم را باز کرد و چشمش به شمشیرها افتاد و با صدای بلند از من پرسید: “این شمشیرها برای توست؟”. آماده بودم دروغ بگویم. آماده بودم داستا‌ن‌سرایی کنم و بهانه بسازم و هر ارتباطی بین خودم و شمشیرها را انکار کنم اما باز از بخت خوبم فقط با سر جواب مثبت دادم.

اتفاقی که بعد از پاسخِ من افتاد باعث شد برای اولین بار در زندگیم به ازدواج فکر کنم. شمشیرها را برداشت و با هیجان گفت:”خب دیوانه چرا چنین چیزهای محشری را قایم کردی؟ اگر من چنین شمشیری داشتم حتما به دیوار اتاقم نصبش می‌کردم تا همه آن را ببینند.” بعد از این پاسخ یک شمشیر را به من داد و شروع به ادا درآوردن و تاب دادن شمشیر کرد و یک ساعتِ لذت‌بخش را به شمشیر بازی و داد و بیداد گذراندیم. آن روز وقتی آن دختر به خانه‌اش رفت من به فرد متفاوتی تبدیل شده بودم. دیگر شکی نداشتم که ما به زودی با هم ازدواج خواهیم کرد و من تمام عمرم را با او خواهم گذراند و همین‌طور هم شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *