چه بر سرِ آن آوازخوانِ چپ‌‌کوک آمد که آن سال‌های آخر حیاتش از آن هیاهوی سالن‌های کنسرت در شرق و غربِ عالم، به خانه‌ی کاه‌گلی‌اش در بم پناه بُرد تا یک نیمه شبی وسطِ چله‌ی زمستان، زمین زیر پایش بلرزد و سقف روی سرش آوار شود و آن تنِ جوان را زیر خروارها خروار خاک پنهان کند؟ 
هنرمندِ ساده‌دل و بی پیرایه خیلی قبل از مردن‌ش، در هیاهوی رنگ و ریای محیط‌های هنری پایتخت گم شده بود و سکوت می‌کرد و فقط می‌گفت: «من واقعاً مشکلات عدیده‌ای در تهران داشتم که نگفتنشان بهتر است و شاید وقتی دیگر…»
آن وقت هرگز نیامد و او قدرنادیده از دنیا رفت تا بعد از مرگش، خیلی‌ها تازه یادشان بیاید که چه خواننده‌ای از کف رفته است. 
اولین شماره‌ی «قدرنادیده‌ها» یادی کوتاه از «ایرج بسطامی» داشته است.