دخترکِ زیبا، نت‌های نوازنده را با پوستش احساس می‌کند. با رگش، با جانش. این موسیقی برایش آشناتر از تمام حرف‌هایی است که تا به‌حال شنیده. انگار این نغمه از جهانِ دیگر با او همراه شده. انگار این موسیقی او را یاد چیزی انداخته. یادِ یک رویا. یک خواب که فرشته‌ها در آن بودند. یک لالایی که مادرش برایش خوانده. 

کسی چه می‌داند شاید این ملودی، همین تصویر، این نوازنده که او را این‌چنین میخ‌کوب کرده، به حیرتش واداشته، در وجودش دویده و با او یکی شده، سبب شود روزی جهان سرشار از نغمه‌های او شود.