آلابست/ نام خسرو سینایی بیش از هر چیز با «سینما» گره خورده و اکثرا او را به عنوان فیلمساز مستندهایی برجسته یا فیلم‌هایی ماندگار مثل «عروس آتش» می‌شناسند، اما این هنرمند در برهه‌ای یک چهره مطرح موسیقی در اتریش بوده که کمتر از آن صحبت شده است.

در یک سال گذشته هنرمندان زیادی براثر ابتلا به کرونا از میان ما رفتند و هنوز هم چهره‌هایی دیگری هستنند که خبر ابتلا یا قربانی شدنشان هر روز به گوش می‌رسد. اندوه فقدان این هنرمندان وقتی بیشتر است که می‌بینیم یک سال به چشم بر  هم زدنی گذشته و مروری بر خاطرات آن‌ها به یادمان می‌آورد که شاید بسیاری از این سفر کرده‌ها می‌توانستند زنده باشند، اگر….

یکی از این هنرمندان سفرکرده که جانش را براثر ابتلا به کرونا از دست داد، خسرو سینایی بود؛ فیلمساز متولد سال ۱۳۱۹ که ۱۱ مرداد سال ۱۳۹۹ به علت عفونت ریه و مبتلا شدن به کرونا درگذشت.

او فیلسازی را از سال ۱۳۴۶ آغاز کرد و سال ۶۲ مستند «مرثیه گمشده» با روایت مهاجرت هزاران لهستانی به ایران را ساخت که بابت آن جایزه‌ای از رییس جمهور کشور لهستان هم گرفت. یکی از مطرح ترین فیلم‌های سینمایی این کارگردان «عروس آتش» بود که سال ۷۸ ساخته شد و سیمرغ بلورین بهترین فیلمنامه را در جشنواره فیلم فجر دریافت کرد.

«جزیره رنگین» از آخرین مستندهای خسرو سینایی بود که سال ۹۳ با محوریت جزیره هرمز و خاک‌های رنگی این منطقه ساخته شد. او این فیلم را یک اثر توریستی نمی‌دانست بلکه معتقد بود این فیلم یک پیشنهاد است که می‌تواند تلنگرهای ظریفی به اذهان بزند تا بدانیم مملکت زیبایی داریم و خوب است آن را بشناسیم تا همه چیز فقط در تهران متمرکز نباشد.

سینایی علاوه بر فیلمسازی تبحر زیادی در حوزه موسیقی و بویژه نواختن آکاردئون داشت که کمتر درباره آن گفته شده ولی خودش در گفت‌وگویی با همایون امامی در سال ۱۳۸۱ که در قالب کتابی به نام «یک عمر، یک راه، یک عشق؛ خسرو سینایی» منتشر شده به تفصیل درباره زندگی خود و مقطعی که به موسیقی مشغول بوده صحبت کرده است.

او تعریف کرده که در سنین جوانی‌اش گروهT گروه جوان‌ها برای ادامه تحصیلات به خارج می‌رفتند و به او هم توصیه زیادی می‌شد که این کار را انجام دهد. او برای تحصیل اتریش را انتخاب می‌کند و برای پذیرش به آکادمی هنرهای تجسمی وین درخواست می‌دهد؛ همان جایی که به قول خودش هیتلر کنکور داد و رد شد و اگر قبول می شد معلوم نبود سرنوشت جهان چه تغییری می‌کرد! در جواب تقاضای او نامه‌ای آمد که خبر می‌داد در  آکادمی پذیرفته شده و از آنجا که خانواده عقیده داشتند که او باید یک رشته علمی مثل پزشکی یا مهندسی را انتخاب کند و خواسته قلبی خودش هم ادامه تحصیل در رشته‌ای هنری بود، تصمیم می‌گیرد معماری را با توجه به وجوه متعددی که دارد و معدل این دو خواسته می‌شد، انتخاب کند.

اما وقتی به اتریش سفر می‌کند متوجه می‌شود نامه پذیرش که توسط مترجم رسمی دادگستری ترجمه شده بود، درست نبوده و مفاد نامه هیچ مطلبی درباره پذیرفته شدن در آن دانشکده را اطلاع نداده بود، بلکه فقط نوشته بود برای پذیرفته شدن در رشته معماری باید قبلا دو سال در یک دفتر معماری کار کرده باشد و بعد در امتحان ورودی شرکت کند! به همین دلیل آن دانشکده منتفی شد و او سراغ دانشکده فنی رفت که از قضا رشته معماری آن جا پر شده بود و تنها رشته باقیمانده آنجا یعنی رشته مهندسی ماشین‌های سنگین را به اجبار انتخاب می‌کند.

سینایی در بیان این مقطع زندگی خود ادامه می‌دهد که تلاش می‌کرده زمینه‌های تئوری موسیقی را تقویت کند و از همینجا مسیر فعالیت او در حوزه موسیقی جدی‌تر می‌شود. 

او گفته است: سال بعدT از رشته ماشین‌های سنگین به معماری تغییر رشته دادم و در کنکور ورودی آکادمی موسیقی هم شرکت کردم. همزمان آکاردئون خود را هم به وین برده بودم». سینایی با این سبقه که در تلویزیون ایران ساز زده و جزء دو سه نفری بوده که در ایران آثار کلاسیکی چون “رقص شمشیر” از خاچاطوریان و “پرواز زنبور عسل” از ریمسکی کرساکف را اجرا کرده است سراغ موسیقی می‌رود و خود را استاد می‌دانست.

این هنرمند درباره علاقه به موسیقی کلاسیک، خاچاطوریان و کرساکف گفته: «اولین عاملش معلم من بود، او اهل چکسلواکی بود و این خود عاملی شد تا من با موسیقی غرب آشنا شوم. البته الان کمبود موسیقی ایرانی را در خود حس می‌کنم، چون از همان اول بیشتر با موسیقی غربی اخت شده بودم و علت این امر در بدو گرایش من به نواختن ساز، آشنایی با موسیقی غربی بود. بعد که به وین رفتم این آشنایی برای من به صورت یک گرایش درآمد و تقویت شد.

در وین خانه‌ای اجاره کرده بودم که به پول آن روز ما در ماه ۵۰ تومان اجاره می‌شد. آن زمان شیلینگ اتریش یک سوم تومان ما ارزش داشت. با ماهی ۱۵۰ شیلینگ خانه اجاره کردیم. صاحبخانه من بیوه‌ای بود به سن و سال مادرم که شوهر مرحومش قبلاً استاد آکادمی موسیقی بود و در جنگ دوم جهانی کشته شده بود. به عنوان میراث از شوهر این خانم نُت‌های کمیاب و بسیار با ارزشی باقی‌مانده بود که جلد شده در قفسه‌ها نگهداری می‌شد. توی اتاق من هم یک پیانو رویال کوچک قرار داشت. به این ترتیب در وین از نظر موسیقی بهترین فضا برایم مهیا شد. خانم صاحبخانه که آکاردئون من را دید گفت: «آکاردئون می‌نوازی؟» گفتم:‌«بله.» گفت: « میخواهی ادامه بدهی؟» گفتم:‌«حتماً، چون اصلا برای این کار به اینجا آمده‌ام.» او گفت، نزدیکترین دوست شوهرش رئیس بخش آکاردئون کنسرواتوار وین است و اسمش آقای ویکتور وینکل بائر است. به آقای وینکل بائر معرفی شدم. یک روز آکاردئون‌ ام را برداشتم و رفتم پیش او. گفت: «تا حالا چه کار کرده‌ای؟‌» من در همان عالم نوجوانی بادی به غبغب انداختم و گفتم: «من استادم. در تلویزیون ایران ساز می‌زدم. آمده‌ام پهلوی شما یک نکات تکمیلی را به من یاد بدهید.» بعد هم برایش پرواز زنبور عسل و رقص شمشیر را اجرا کردم. خوب گوش کرد. گفت: «دختری دارم هم سن و سال خودت. او هم آکاردئون می‌نوازد. حالا صدایش می‌کنم که برایت کمی آکاردئون بنوازد.» دخترش آمد. دختر خیلی زشتی بود. در دستش آکاردئونی بود که من تا به امروز ندیده بودم. دوست قطعه نواخت و چه نواختنی! یکی از قطعاتی که اجرا کرد فانتزی کار من بود. من قافیه را بدجوری باختم. بعد معلوم شد که دو بار برنده جایزه اروپا شده و یک بار هم جایزه دوم جهانی را برده. آقای وینکل بائر گفت:« اگر می‌خواهی پیش من آموزش ببینی باید هرچه تاحالا یاد گرفته‌ای بگذاری کنار و دوباره از اول شروع کنی و پنج، شش سال هم روی صحنه نمی‌توانی بروی.» 

من از اول، پهلوی وینکل بائر شروع کردم. هفت سال زیر نظر او تمرین می‌کردم. او من را به عضویت ارکسترش انتخاب کرد و با آن ارکستر به شهرهای مختلف اتریش حتی تا مرز چکسلواکی می‌رفتیم و کنسرت می‌دادیم. من در ارکستر وینکل بائر نفر چهارم بودم. در ارکستر او سه نفر قوی‌تر از من نوازندگی می‌کردند. سال هفتم به من گفت: «تو چرا نمیخواهی بیایی کنسرواتوار رسماً اسم‌ بنویسی؟» آن زمان دوره کنسرواتوار برای تدریس آکاردئون دو سال بود و بعد از طی آن دوره دو ساله به من اجازه تدریس آکاردئون در اتریش داده می‌شد. رفتم و در آن دوره هم ثبت نام کردم و بعد از دو سال با درجه ممتاز دوره کنسرواتوار را تمام کردم که در واقع اوج نوازندگی آکاردئون بود.

در کنسرتی که اجرا کردم نقدی نوشته شد ولی استادم آن را از من مخفی کرد. همسر استادم که حالا دیگر به واسطه رفت و آمدهای هفت، هشت ساله من به خانه‌شان با من دوست شده بود و برخوردی مادرانه با من داشت روزی صدایم کرد و نقدی را که در آن از نوازندگی من تعریف و تمجید شده بود به دستم داد و گفت: «پروفسور موافق نبود که تو این نقد را ببینی، چون معتقد است که با خواندن آن دیگر تمرینات را کنار خواهی گذاشت.» این نقد هنوز همینجاست. معنایش این می‌شود:

«تکنواز ایرانی، خسرو سینایی، با اجرای ماهرانه‌اش کمال استادی {خویش} را نشان داد. او بر تکنیک نوازندگی هر دو دست، در حدی که ماهرانه‌تر از آن تقریبا ممکن نیست مسلط است و این مهارت با بهره گیری استادانه از فانوس آکاردئون همراه شده است. البته وقتی پی می‌بریم که او شاگرد وینکل بائر در کنسرواتوار وین است کمتر از این امر تعجب می‌کنیم.»

این در واقع اوج پیشرفت من در نواختن آکاردئون بود. تاریخ این رخداد به ۶ نوامبر ۱۹۶۵ در سالن موتسارت کنسرت وین باز می‌گردد.

آکاردئون را در ارکسترهای سمفونیک بنا به دلایل فنی مشکل پذیرفتند اما چون او خودش در ارکستر سمفونیک فلوت هم می‌زد با هربرت فن‌کارایان معروف، که در واقع  او هم رهبر ارکستر بود، بحث‌های مفصلی داشتند که در واقع قطعاتی برای آکاردئون و ارکستر سمفونیک ساخته و اجرا شود. در واقع پروفسور علاقه‌مند بود که آکاردئون به عنوان سازی کلاسیک مثل پیانو وارد ارکستر سمفونیک شود. قطعاتی را هم که ما تمرین می‌کردیم در واقع قطعات کلاسیک بود. این قطعات به مراتب فراتر از توقع مردم از آکاردئون بود. مردم نوای ساز آکاردئون را با قطعات شاد سبکش می‌پسندیدند و طبعا این قطعات، قطعات سنگینی برای کنسرت به شمار می‌رفت.

 آرزوی استادم وینکل بائر این بود که من در بازگشت به ایران مدرسه‌ای برای آموزش آکاردئون تاسیس کنم. بگذریم. من با درجه ممتاز از کنسرواتوار فارغ التحصیل شدم و به این ترتیب اجازه تدریس آکاردئون را در وین به دست آوردم.

در بازگشت من به ایران و به دلیل تمرکز روی سینما دیگر جایی برای پرداختن و ادامه آکاردئون و آرزوهای استادم بود. ضمن آنکه تلقی رایج از آکاردئون با تلقی‌ای که من از این ساز داشتم به کلی متفاوت بود. مثلا آهنگهای حال‌داری که انوشیروان روحانی می‌زد اصلاً در جهت کار من نبود، اصلاً ! البته تلاش‌های کوچکی هم در آن زمان داشتم و در کلاس‌هایی درس دادم. دیدم هر کسی می‌آید بعد از مدت کوتاهی از من آهنگ‌های شاد قفقازی می‌خواهد که اصلاً کار من نبود. این بود که تدریس در این کلاس‌ها را کنار گذاشتم. البته در سال آخری که در اتریش بودم برای امرار معاش دو، سه تا شاگرد داشتم که خیلی هم موفق بود و جدایی سختی بود برای من و شاگردانم که نمی‌خواستند آن‌ها را ترک کنم و به ایران بیایم، چون ادامه منطقی آکاردئون مستلزم کار منظم روزانه‌ به مدت چهار پنج ساعت در روز بود و من این وقت را نمی‌توانستم بگذارم. ضمن آنکه جایی هم برای ارائه کارهای کلاسیک با آکاردئون نبود و این شیوه کار خریداری نداشت. در نتیجه خود به خود زمینه برای کنار رفتن آن فراهم شد.

البته ساز مهیا بود. ساز خود من تمام این امکانات را داشت ولی خُب مخاطب وجود نداشت. به این ترتیب موسیقی عملا کنار گذاشته شد و خیلی هم دردناک بود. بعد از  چهار پنج سال برگشتم به وین. به استادم وینکل بائر تلفن زدم و گفتم که می خواهم او را ببینم. اول پرسید: «با آکاردئون چه کار کردی؟» گفتم کنار گذاشتم. بلافاصله گفت: «چرا ما باید همدیگر را ببینیم؟» و حاضر به دیدار نشد.

در دور بعدی مسافرت من به وین او فوت کرده بود. با همان دخترش که گفتم زشت هم بود تماس گرفتم تا مگر از اجرای کنسرت‌هایی که داشتم نواری چیزی بگیرم. لازم به یادآوری است که در سال‌های اجرای آن کنسرت ویدیو نبود که من بتوانم همان موقع از مراسم نوار تهیه کنم و به یادگار داشته باشم. من هیچ وقت دیگر به آن اوج دست نیافتم و به همین دلیل داشتن آن نوارها برایم خیلی مهم بود. او گفت که بعد از فوت پدرش همه آن‌ها از بین رفت و این همیشه مایه غصه من بود که از آن دوران هیچ یادگاری برای من باقی نماند.»