نعمتالله پیام یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس، تعریف میکند: «سال ۱۳۶۵ وارد جهاد شدم. در قسمت پمپاژ کار میکردم.
آب را با فشار قوی جلوی عراقیها باز میکردیم تا نتوانند پیشروی کنند و به این ترتیب جنازه شهدا را راحتتر جمع میکردیم. آب، جنازهها را به طرف تورهایی که تعبیه کرده بودیم، میآورد و ما نیروهای پشتیبانی، با همکاری یکدیگر اجساد را جمع میکردیم.
دوستی داشتم که از بچههای «رابر» بود. او از جسد میترسید و همیشه عقب میایستاد. یک روز برای اینکه سر به سرش بگذارم، گفتم: «ببین! من امروز حالم خوب نیست، نمیتوانم بروم جلو. تو برو جلو، من راهنماییات میکنم، تو جسدها را بیاور بیرون!»
یک قدم رفت عقب و گفت: «من که از بالا این همه جسد را روی آب میبینم، نمیترسم و حالم بد نمیشود! تو که میروی یکی ـ یکی آنها را جلو میکشی، میترسی؟»
حرف او به قدری خندهدار بود که همه بچههای پشتیبانی در حالی که برای شهادت دوستانشان گریه میکردند، به خنده افتادند و تا مدتها این حرف سر زبانشان بود. »
منبع: کتاب «خاکریز و خاطره»