درویشی بود که در کوچه و محله راه میرفت و میخواند:
“هرچه کنی به خود کنی گر همه نیک و بد کنی”
اتفاقا زنی این درویش را دید و خوب گوش داد که ببیند چه میگوید وقتی شعرش را شنید گفت: من پدر این درویش را در میآورم که هر روز مزاحم آسایش ما میشود.
زن به خانه رفت و خمیر درست کرد و یک فتیر شیرین پخت و کمی زهر هم لای فتیر ریخت و آورد و به درویش داد و رفت به خانهاش و به همسایهها گفت: من به این درویش ثابت میکنم که هرچه کنی به خود نمیکنی.
کمی دورتر پسری که در کوچه بازی میکرد نزد درویش آمد و گفت: من بازی کرده و خسته و گرسنهام کمی نان به من بده.
درویش هم همان فتیر شیرین را به او داد و گفت: “زنی برای ثواب این فتیر را برای من پخته، بگیر و بخور فرزندم ! پسر فتیر را خورد و حالش به هم خورد و به درویش گفت: درویش! این چه بود که سوختم؟ درویش فوری رفت و زن را خبر کرد.
زن دواندوان آمد و دید پسر خودش است! همانطور که توی سرش میزد و شیون میکرد، گفت: پسرم را با فتیر زهر آلودم مسموم کردم .
آنچه را که امروز به اختیار میکاریم فردا به اجبار درو میکنیم