فارسسال پیش، متجاوزان آمریکایی عتبات عالیات را اشغال کردند و جمعی از جوانان ایرانی با پیوستن به گروه جیش‌المهدی مقابل آن‌ها ایستادند. یکی از شهدای مدافع حرم علوی، شهید «محمد حسین‌خفانی» است. شهید ۲۲ ساله‌ای که چند ماهی از عقد‌ش نمی‌گذشت، اما در پی هتک حرمت حرم امیرالمومنین (ع) توسط اشغالگران آمریکایی در سال ۱۳۸۳، خود را به جمع مدافعان حرم از شیعیان عراق رساند و پس از یک نبرد حماسی و ماندگار به شهادت رسید و پیکر مطهرش در قطعه شهدای قبرستان وادی‌السلام به خاک سپرده شد.

در ایامی که زائران اربعین از نجف راهی کربلا می‌شوند، گفت‌وگویی با مادر شهید مدافع حرم «محمد حسین‌خفانی» ترتیب دادیم تا هم یادی از این شهید مدافع حرم علوی کرده باشیم و هم اینکه زائران اربعین، زائر مزار این شهید و دیگر شهدای مبارزه با اشغالگران آمریکایی در وادی‌السلام باشند.

مادر! اول صحبت می‌خواهم از خودتان و فرزند شهیدتان و فضای خانواده برایمان بگویید.

من شهناز کارگر هستم و ۶۰ سال دارم. همسرم خرمشهری بود و در خرمشهر زندگی می‌کردیم، اما بعد از حمله بعثی‌ها از خرمشهر که شهر مرزی بود، به اهواز آمدیم و در این شهر ماندگار شدیم. محمد در سال۱۳۶۰ به دنیا آمد و فقط ۶ روز بعد از تولدش، پدرش را از دست داد.

من برای بزرگ کردن پسرم خیلی سختی کشیدم. دیپلم خیاطی داشتم و با خیاطی کردن توانستم خرج و مخارج خودم و تنها پسرم را تأمین کنم. ضمن اینکه اقوام ما و کمیته امداد امام خمینی(ره) هم حمایت‌هایی از ما می‌کردند.

من با تمام سختی‌ها و نبود امکانات، محمد را طوری تربیت کردم که او ارادت فراوانی به ائمه اطهار(ع) داشت و همیشه در سرما، در مراسم عزاداری اهل بیت(ع) پابرهنه بود. وقتی به او می‌گفتم: کفش یا دمپایی بپوش، پاسخ می‌داد: مادر! اینطوری ثواب بیشتری می‌برم. حتی روی دوشش نوشته بود: خادم‌الحسین(ع).

شهید خفنانی همراه مادردر کودکی

پسرم عقاید محکمی داشت. می‌گفت: من هر جایی باشم و اسم حضرت محمد(ص) را بشنوم، باید صلوات بفرستم؛ تا صلوات نفرستم دلم آرام نمی‌گیرد. محمد حتی قبل از رسیدن به سن تکلیف، روزه می‌گرفت؛ وقتی به او می‌گفتم: فعلا برای تو زود است! پاسخ می‌داد: باید خودم را آماده کنم تا در سن تکلیف روزه گرفتن برایم سخت نباشد.

با توجه به اینکه خانواده پدری محمد خرمشهری بودند، او مرتب به خرمشهر رفت و آمد می‌کرد و به زبان عربی تسلط داشت. محمد حدود ۱۴ ساله بود که من دوباره ازدواج کردم و صاحب دو فرزند دختر شدیم. محمد دیپلمش را نگرفته بود که در ۱۸ سالگی به خدمت سربازی‌ رفت. محل خدمتش هم در شلمچه بود.یام امیرالمؤمنین(ع) به پسرم

چطور شد که آقامحمد به عراق رفت؟ حتی روایت‌هایی از این شهید هست که قبل از اعزام به عراق خواب حضرت علی(ع) را دیده بود؟

پسرم ۲۲ ساله بود که با یکی از اقوام عقد کرد. در اهواز کار درست و حسابی هم نداشت و در کارگاه‌ها یا مکانیکی کار می‌کرد. او دو ماه قبل از اینکه برای دفاع از حرم برود، خواب عجیبی از امیر المؤمنین(ع) دیده بود.

یک روز صبح از خواب بیدار شد و گفت: مامان! بیا بنشین، خواب عجیبی دیده‌ام. گفتم: بگو عزیزم. گفت: مادر! من دیشب خواب دیدم در نجف هستیم. حضرت علی(ع) سیف ذوالفقار در دستش بود و داشت با عده‌ای می‌جنگید. شمشیر را که بالا و پایین می‌کرد، ده‌تا ده‌تا جنازه روی زمین می‌افتاد. روی زمین پر از خون بود. من همینطور اطرافم را نگاه می‌کردم. امیرالمؤمنین(ع) در خواب به من می‌گفت: محمد بیا دنبالم، نترس! من پشت سر امیرالمؤمنین (ع) از پله‌ها بالا رفتم. پله‌ها به قدری بالا رفت که به عرش رسید. ما همینطور بالا می‌رفتیم و فردی پایین پله‌ها ایستاده بود و از حضرت علی(ع) سوال می‌کرد. آنقدر از پله‌ها بالا رفته بودیم که آن فرد دیگر دیده نمی‌شد، اما صدایش را می‌شنیدیم. از امیرالمؤمنین (ع) پرسیدم: این شخص کیست که اینقدر سؤال می‌کند. حضرت گفت: ایوب است. کاری نداشته باش و فقط دنبال من بیا.

من نمی‌دانستم تعبیر این خواب چیست، اما به محمد گفتم: خواب خوبی است. ان‌شاءالله که خیر است.

به پسرم گفتم: در عراق بمانی، می‌میری!

پسرم عقد کرده بود و من هم به عنوان مادر به فکر این بودم که هرچه زودتر پسرم برود سر خانه و زندگی‌اش. یک روز محمد به قصد دیدار با اقوام به خرمشهر رفت. مستأجر بودیم و تلفن هم نداشتیم و اگر کسی کاری داشت به منزل همسایه‌مان زنگ می‌زد. یک روز دیدم همسایه‌مان گفت: بیا محمد زنگ زده و پشت خطه! رفتم و با محمد صحبت کردم.

پسرم بعد از سلام و احوالپرسی گفت: مامان! من به عراق آمده‌ام. پرسیدم: با کی رفتی؟ چرا رفتی؟ گفت: حالا بماند. من آمده‌ام عراق و اسمم را جزو مدافعان حرم نوشته‌ام تا از حرم حضرت علی(ع) دفاع کنم. پرسیدم: با کی قراره بجنگی؟ گفت: با آمریکایی‌ها. گفتم: محمد! تو را به خدا برگرد، اگر بمانی، می‌میری! محمد گفت: شهادت حق است. حضرت علی(ع) با این همه عظمت، شما به من می‌گویی که اینجا نجنگم؟! من آرزو دارم شهید شوم و همین‌جا من را به خاک بسپارند.

حدود ۲ ماه بعد از این تماس، همرزمان پسرم از عراق با منزل همسایه تماس گرفتند و خبر شهادت پسرم را دادند. همسایه نمی‌دانست چطوری خبر را به من بدهد. من بعد از این خبر، تعبیر خواب پسرم را فهمیدم که حضرت علی(ع) می‌خواست محمد در رکاب ایشان بجنگد و شهید شود. در دلم به پسرم گفتم: پس می‌خواستی شهید بشی که آن خواب را دیدی!

یک سال بعد از شهادت پسرم سر مزارش رفتم

بعد از شهادت آقامحمد توانستید پیکرشان را ببینید یا سر مزارشان بروید؟

بعد از شنیدن خبر شهادت پسرم خیلی بی‌تابی می‌کردم. خبرهایی رسید که پیکر محمد را در وادی‌السلام به خاک سپرده‌اند. یعنی حسرت آخرین دیدار با پسرم به دلم ماند. می‌خواستم سر مزارش بروم. آن موقع آمریکایی‌ها در عراق بودند و ورود به عراق غیرممکن بود. بالاخره بعد از یک سال یکی از دوستان از بصره عراق دعوتنامه فرستاد و رفتیم. مزاری به ما نشان دادند و گفتند که مزار پسرم است. آن مزار هنوز خاکی بود و سر مزار یک شیشه گذاشته بودند که نام پسرم را در آن نوشته بودند. در همان سفری که به عراق داشتیم، دو نفر از عراقی‌ها به من گفتند که محمد شهید نشده است! من هم خوشحال شدم و خیلی جاها دنبالش گشتم. به هلال احمر و صلیب سرخ و بنیاد شهید رفتم اما اسم او نه جزو شهدا بود و نه اسرا. من حدود ۱۴ سال منتظر آمدن محمد بودم. خیلی وقت‌ها در کوچه می‌نشستم و چشم به اطراف می‌دوختم تا بلکه محمد از راه برسد. تا اینکه جواب قطعی به من دادند و گفتند: محمد شهید شده و همان مزار متعلق به پسرم است.

شهید محمد حسین‌خفانی، از سمت راست نفر سوم
شهید محمد حسین‌خفانی، از سمت راست نفر سوم

پسرم در نجف به تنهایی مقابل آمریکایی‌ها ایستاد

شما دیدارهایی با همرزمان آقامحمد داشتید تا درباره نحوه شهادتشان برایتان بگویند؟

در سفری که به عراق داشتم، همرزمان پسرم برایم تعریف می‌کردند که ما در کوفه بودیم. مردم در منزل حضرت علی(ع) پناه گرفته بودند و کوفه در محاصره آمریکایی‌ها بود و زن و بچه مردم داخل منزل امیرالمؤمنین(ع) گرسنه و تشنه بودند و نمی‌توانستند جایی بروند. محمد نمی‌توانست این شرایط را ببیند و کاری نکند. او بلند شد و از همرزمانش اسلحه خواست. برای محمد اسلحه آوردند و محمد گفته بود: این اسلحه برای بچه‌هاست، یک اسلحه درست و حسابی به من بدهید. برایش رشاش سنگین‌تری آورده بودند. در آن جمع جوانان زیادی نشسته بودند. محمد به جوان‌ها گفته بود: هر کسی مرد هست، بیاید دنبال من!

کارت تشخیص هویت شهید حسین‌خفانی
این کارت تشخیص هویت شهید حسین‌خفانی است که بعد از شهادت وی همرزمانش به مادر شهید تحویل دادند

محمد جلوتر از همه حرکت کرد. در ابتدای مسیرشان در کوفه با اولین تانک آمریکایی مواجه شدند و پسرم آن را منهدم کرد. این گروه از رزمنده‌ها از کوفه تا نجف جنگیدند و پیشروی کردند. بعد از پیشروی نیروهای جیش‌المهدی، از مرکز به این گروه بی‌سیم زدند که برگردید، بس است! محمد به همرزمانش گفته بود: شما بروید، من می‌مانم. همه برگشته بودند و محمد تنها مانده بود تا مقابل آمریکایی‌ها بایستد. او در محاصره آمریکایی‌ها قرار گرفته بود. آمریکایی‌ها ابتدا به پای محمد شلیک کرده بودند و او دیگر نمی‌توانست تکان بخورد. سپس چنان او را به رگبار بسته بودند که شکمش پاره شد و دل و روده‌اش بیرون ریخته بود.

کارت نیروهای مسلح

در سفرهایی که به عراق داشتم، شیخی را ملاقات کردم که به من گفت: یک پسری را پیش من آوردند که شکمش پاره شده بود و دل و روده‌اش بیرون ریخته بود. با مشخصاتی که می‌دهید، فکر کنم پسر شما بوده. من دل و روده‌ او را جمع کردم و شکمش را دوختم.

پسر من می‌خواست از حرم دفاع کند. محمد فداکاری کرد تا همرزمانش در جیش‌المهدی نجات پیدا کنند. حتی همرزمان پسرم در جیش‌المهدی می‌گفتند: اگر ما ۱۰ نفر نیرو مثل محمد داشتیم، جایی که آمریکایی‌ها هستند را زیر و رو می‌کردیم. آنها به زبان خودشان می‌گفتند: محمد خیلی شجاع بود.

آخرین باری که به زیارت مزار محمد رفتید، کی بود؟

اقواممان در عراق هستند. من دیگر به راحتی به عراق و به منزل آنها می روم؛ از آنجا راهی وادی‌السلام می‌شوم و مزار پسرم را زیارت می‌کنم. آخرین بار عید سعیدفطر با خواهرم به مزار شهید رفتیم و شیرینی و عود و گلاب با خودمان بردیم. این روزها هم همسرم به پیاده‌روی اربعین رفته، از او خواستم سر مزار پسرم هم برود.

شفای دخترم را از محمد گرفتم

بارها شنیده‌ایم که وقتی گرفتاری پیش می‌آید، توسل به شهدا می‌تواند گرفتاری‌ها و گره‌های کور را باز کند. تا بحال شده شما به آقامحمد توسل کنید؟

حدود ۱۰ سال پیش دختر کوچک‌ترم مینا در ۱۳ ـ ۱۴ سالگی مریض شد. طوری که در زمان بیماری ۱۴ کیلو وزن کم کرد. کلی آزمایش و نمونه‌گیری شد، ولی پزشک‌ها نمی‌دانستند علت بیماری چیست! ریه‌ها و شکم دخترم آب می‌آورد. نمی‌توانست آب و غذا بخورد. آنقدر کم‌توان شده بود که دست به او می‌زدیم، زمین می‌خورد. من قطع امید کرده بودم و می‌گفتم: این دختر رفتنی است و دیگر زنده نمی‌ماند.

بیشتر از یک سال از بیماری دخترم می‌گذشت. خیلی خسته شده بودم. یک روز موقع نماز صبح سر سجاده نشستم و دعا کردم. یک لحظه دلم شکست و گریه کردم و به محمد گفتم: «پسرم! خیلی خسته‌ام، تو شهیدی، تو را به خدا شفای خواهرت را از خداوند بخواه. تو رفتی اگر این خواهرت هم برود، دیگر من هم می‌میرم. دیگر تحمل ندارم.»

همان روز صبح همسایه‌مان که مثل خواهر برای من است، گفت: شهناز! حوالی اذان صبح خواب پسرت را دیدم. در خواب، ما و خانواده شما در کربلا نشسته بودیم. دیدم جوانی قدبلند و خوشگل به طرف ما ‌آمد. یک مشک آب روی دوشش بود. وقتی نزدیکتر شد، دیدم محمد است. پرسیدم: محمد اینجا چکار می‌کنی؟ سقا شدی؟ گفت: آره، من سقا هستم. گفتم: یک کمی آب بده تا من بخورم. گفت: نه! این آب، برای شفای مریض‌هاست و مینا مریض است؛ آورده‌ام برای او. نمی‌دانم این آب را در چه ظرفی ‌ریخت، ولی سه بار به خواهرش آب داد و گفت: مینا بخور به نیت شفا. بعد از شنیدن این خواب، انگار آب خنکی سر دلم ریختند.

ما هر سه‌شنبه دخترم را به بیمارستان می‌بردیم. روند درمان در بیمارستان اینطور بود که ابتدا نمونه‌برداری می‌کردند، بعد از انجام سونوگرافی از طریق سرنگ آب ریه و شکمش تخلیه می‌شد. تمام بدن دخترم زخم شده بود و دیگر تحمل نداشت. آن روز دخترم را به اتاق عمل بردند، طولی نکشید که بیرون آمد و گفت: «مامان! دکتر سونوگرافی کرد و گفت پاشو برو خانواده‌ات را اذیت نکن، معجزه شده و هیچ آب اضافه‌ای در بدن تو نیست»

الان ۴ سال است دخترم مینا ازدواج کرده است و الحمدلله تا امروز مشکلی برایش پیش نیامده است. در واقع پسرم شفای خواهرش را از خدا خواست و خداوند اجابت کرد.