شهید محسن وزوایی، پنجم مرداد ماه سال ۱۳۳۹ در تهران متولد شد. او از خانواده‌ای نخبه بود که در سال‌های پیش از انقلاب، برادر و خواهرش برای ادامه تحصیل به آمریکا رفتند اما شهید وزوایی با وجود اینکه رتبه یک کنکور بود، بعد از پیروزی انقلاب، مهاجرت تحصیلی به آمریکا را منتفی کرد. به این ترتیب از دانشجویان نخبه دانشگاه صنعتی شریف شد که هم در تحصیل و هم در زبان انگلیسی، تسلط فوق‌العاده‌ای داشت. او در ماجرای تسخیر لانه جاسوسی آمریکا نیز به‌عنوان مترجم، نقشی کلیدی ایفا کرد.

پس از آغاز جنگ، شهید وزوایی وارد سپاه شد. با اینکه در زمینه نظامی هیچ تجربه‌ای نداشت و حتی خدمت سربازی نرفته بود، در مدتی کوتاه طوری پیشرفت کرد که توانست حماسه‌هایی را در عملیات بازی‌دراز، فتح‌المبین و بیت‌المقدس خلق کند. او در ۲۰ سالگی فرمانده گردان بود و سپس در ۲۱ سالگی مؤسس و فرمانده لشکر ۱۰ سیدالشهدا(ع) شد. این شهید والامقام در ۱۰ اردیبهشت سال ۱۳۶۱ در عملیات بیت‌المقدس به شهادت رسید. در میان رشادت‌های شهید وزوایی، ماجرای ارتفاعات «بازی‌دراز» بسیار عجیب و محیرالعقول است. این منطقه، ناحیه‌ای سوق‌الجیشی و صعب‌العبور بود در دست عراق. عراقی‌ها از این ارتفاعات به شهرهای قصرشیرین، سرپل‌ذهاب و گیلان‌غرب تسلط داشتند و رزمندگان ایرانی در پی آزادسازی بازی‌دراز بودند. مشکل اما این بود که در عملیات بازی‌دراز، تعداد نیروهای ایرانی کم بود. زمان اعزام، تعدادی از رزمندگان، شهید و مجروح شده بودند و تعدادی هم توان بالا رفتن از این منطقه را نداشتند. شهید وزوایی اما توانست با تعداد کمی از نیروها به ارتفاعات برسد. آنچه در ادامه می‌خوانید درباره روایت عجیب این عملیات است، همچنین بخش‌هایی از زندگی این شهید بزرگوار به روایت سایت شهید آوینی، خبرگزاری دفاع‌مقدس و خبرگزاری مهر.

پس کو نیروی کمکی؟
به روایت همرزمان

وقتی شهید وزوایی به همراه تعداد اندکی از همرزمان به ارتفاعات بازی‌دراز رسیدند، ماجرا دشوارتر شد چراکه قرار بود نیروهای کمکی بیایند، اما خبری از حضور آنها نبود. در همین حال بعثی‌ها با هلی‌کوپتر، تانک و سلاح‌های سبک و سنگین، بازی‌دراز را زیر آتش گرفته بودند. محسن به نیروها امیدواری می‌داد که مقاومت کنید، نیروهای کمکی می‌آیند. تلفات بیشتر شده بود و خبری از نیروهای کمکی نبود. یکی از رزمندگان عصبانی شده و به محسن گفته بود: «این همه تلفات دادیم و شما می‌گویید نیروی کمکی می‌آید! پس کو نیروی کمکی؟!» محسن لحظه‌ای سکوت کرد. به تعدادی از رزمنده‌ها گفت دور من جمع شوید. رزمنده‌ها جمع شدند. محسن به آنها گفت: «من هر چه گفتم شما تکرار کنید. بعد شروع به خواندن سوره فیل کردند.» بعد از قرائت سوره، در فاصله زمانی کوتاهی یکی از هلی‌کوپترهای بعثی که می‌خواست به طرف رزمندگان ایرانی شلیک کند، راکت اشتباهی به تانک بعثی می‌زند، بعد پره‌های ۲ هلی‌کوپتر هم که می‌خواستند منطقه را زیر آتش بگیرند، به هم خورده و این ۲ هلی‌کوپتر هم سقوط کردند. عراقی‌ها فکر کرده بودند که کلی نیروی ایرانی به منطقه آمده‌. بنابراین نیروهای پیاده و زرهی‌شان شروع به فرار کردند و اینگونه بازی‌دراز فتح شد.

صدام با کلت نیروهای خودش را اعدام کرد!
روایت شهید صیاد شیرازی از عجایبی که شهید وزوایی خلق کرد

ماه مبارک رمضان سال گذشته، رهبر معظم انقلاب در دیدار با مسئولان نظام فرمودند: «در عملیات فتح‌المبین نزدیک بود صدام به اسارت ایرانی‌ها دربیاید»، این قضیه مربوط به عملیات شهید وزوایی و نیروهایش در فتح‌المبین است. عبدالرضا وزوایی درباره این ماجرا گفته: «وقتی نیروهای ایرانی، توپخانه بعثی‌ها را گرفتند، شهید وزوایی درباره این موفقیت به قرارگاه مرکزی می‌گوید: «ما توپخانه را فتح کردیم و همه را سالم گرفتیم. توانمان هم خیلی زیاد است.» شهید وزوایی حتی از فرماندهان رده بالا اجازه می‌خواهد تا به پیشروی در مواضع عراق ادامه دهد. آنها پیشروی را ادامه دادند و تا عمق ۵۸ کیلومتری دشمن یعنی محل قرارگاه مرکزی بعثی‌ها در برقازه رسیدند. ارتفاعات برقازه محل ستاد اصلی قرارگاه صدام بود و صدام در آنجا حضور داشت. وقتی به صدام خبر دادند که نیروهای ایرانی پیشروی کرده‌اند و خیلی از نیروهای عراقی در حال فرار است، صدام خیلی عصبانی شد و چند نفر از فرماندهان را با کلت خودش اعدام کرد. یکی از فرماندهان به صدام گفت: «از اینجا فرار کن چون ممکن است به اسارت ایرانی‌ها دربیایی؛ صدام با دوربین نگاه کرد و دید ایرانی‌ها نزدیک هستند. بنابراین صدام،  وزیر دفاع و چند نفر با جیپ فرار کردند. در قرارگاه برقازه چند نفر دیگر از عراقی‌ها به اسارت نیروهای شهید وزوایی درآمدند. درواقع شهید وزوایی و نیروهایش به ۵۸ کیلومتری عمق مواضع عراق رفته بودند. وقتی که نیروهای ایرانی به قرارگاه خبر دادند که برقازه را فتح کردند، شهید صیاد شیرازی و محسن رضایی باور نکردند و گفتند: «اشتباه گرفتید، شاید جای دیگر است!» در خاطرات شهید صیاد شیرازی است که می‌نویسد وقتی این خبر را دادند، من و محسن رضایی تصمیم گرفتیم با هلی‌کوپتر برویم و با چشم ببینیم اگر دیدیم این خبر درست است، از رسانه اعلام کنیم. ما رفتیم و دیدیم بله، نیروهای وزوایی تا برقازه را فتح کرده‌اند».

وقتی هزار نیروی ایرانی راه را گم کرده بودند…
روایت عبدالرضا وزوایی، برادر شهید

شهید وزوایی در عملیات فتح‌المبین، مسئولیت فرماندهی محوری را برعهده داشت. حدود هزار نیرو باید آن شب نزدیک به ۲۰ کیلومتر تا پشت خط دشمن می‌رفتند تا توپخانه سپاه چهارم عراق را منهدم کنند. این عملیات امکان پیروزی ایران در فتح‌المبین را بیشتر می‌کرد. شهید وزوایی و نیروهایش چند ساعت قبل از شروع عملیات فتح‌المبین به دل دشمن زدند. آن منطقه پُر از شیار بوده و باید یک راه‌بلد، مسیر را نشان می‌داد. راه‌بلدی کنار آنها بود، اما وقتی آن بلدچی، صدای تیراندازی در شب را شنید، ‌ترسید و پا به فرار گذاشت. شهید وزوایی ماند و هزار نیرویی که راه را گم کرده بودند. از طرفی اجرای عملیات منوط به اقدام موفق این مأموریت بود و از طرف دیگر این نیروها بعد از چند ساعت که هوا روشن می‌شد، در تیررس دشمن قرار می‌گرفتند و همگی شهید می‌شدند. بی‌سیم‌ها کار نمی‌کرد و شرایط سختی بود. محسن چهار تیم دونفره را در چند جهت می‌فرستد تا راه را پیداکنند، اما راه پیدا نمی‌شود. محسن به تنهایی در تاریکی شب ۲ رکعت نماز می‌خواند و استغاثه می‌کند. او بعد از استغاثه به محضر حضرت زهرا(س) مسیر درست برای هدایت نیروها را پیدا می‌کند و تمام نیروها دقیقا به همان نقطه‌ای که می‌خواستند، می‌رسند و اینگونه در عملیات فتح‌المبین عنایت الهی شامل حال این رزمنده‌ها می‌شود. آنچنان این عنایت خداوند متعال، شامل حال‌شان شد که رزمندگان توانستند با حداقل تلفات که شامل یک شهید و پنج مجروح بود، توپخانه دشمن را به غنیمت بگیرند و نیروهای نظامی بعث عراق را ـ که بالغ بر هزار نفر بودند ـ اسیر کنند.

ضبط را خاموش کن تا بگویم چه اتفاقی افتاد
روایت امیر رزاق‌زاده، از همرزمان شهید

بعد از عملیات وقتی به دوکوهه برگشتم، با محسن مصاحبه کردم و به او گفتم که قرار نیست جایی پخش شود. شهید وزوایی تا گم کردن مسیر را تعریف کرد و بعد گفت: «ضبط‌صوت را خاموش کن تا بگویم چه اتفاقی افتاد.» ضبط را خاموش کردم و وزوایی گفت: «بعد از استغاثه به حضرت زهرا(س) در آن تاریکی شب، دیدم یک خانم چادری دستشان را به سمتی گرفته بودند و چون من به حضرت زهرا(س) استغاثه کرده بودم، فهمیدم که خانم به کمک ما آمدند. مسیری که حضرت نشان‌مان دادند، ۱۸۰ درجه خلاف آن مسیری بود که می‌رفتیم. من کل نیروها را عقب‌گرد دادم و رفتیم. باید یک‌ساعت‌وخرده‌ای مسیر را طی می‌کردیم تا به توپخانه بعثی‌ها برسیم، در هر مسیری به وزوایی الهام می‌شد که از کدام مسیر بروند. حتی سردار حسین خالقی درباره این شب عملیات می‌گفت: «به هر منطقه‌ای که می‌رسیدیم، می‌دیدم محسن بدون مکثی می‌گفت مثلا به سمت راست برویم و بعد از طی مسیری می‌گفت به سمت چپ برویم.» من در گوش محسن گفتم: «محسن چطور اینقدر با سرعت می‌گویی از کجا برویم؟» محسن گفت: «به کسی نگو دارد به من الهام می‌شود.»