وقتی می خواستیم راه بیفتیم عمو به بابا گفت: “من می شینم پشت فرمون”. می گفت “من مسیرو یه کله چاهارده ساعت می رونم… شماها که میگین نمی شه راننده نیستین…” بابا هیچ وقت با عمو کل کل نمی کرد. شاید چون بزرگ تر بود.
هروقت عمو می خواست چند تا ماشین را جلو بزند من هم همزمان با بلند شدن بوق ماشین های کناری و چراغ دادن ماشین های جلویی توی تاریکی شب هورا می کشیدم. بعد مامان عصبانی می شد و خیلی ریز تشر می زد که: بشین سر جات بچه! و هر از گاهی با دست از کنار صندلی طوری که عمو نبیند می زد به پهلوی بابا که صندلی جلو نشسته بود! بابا هم انگار داشت رانندگی می کرد که این قدر حواسش به جاده و دست فرمان عمو بود! هر از چند گاهی می گفت: “خب مهرداد جان بزن کنار. خسته شدی، نوبت منه.” بعد مامان هم با دستپاچکی حرف بابا را تایید میکرد. عمو جواب می داد: “نه داداش هستم فعلا. قهوه زدم خوابم نمیاد.” بعد صدای خواننده ی زن را بلندتر می کرد. از این ترانه های قدیمی حال به هم زن! چهچه زدن های کشدارش اعصاب آدم را خورد می کرد. آنقدر که دوست داشتم با تفنگم از پشت سر به عمو شلیک کنم…بنگ…
جاده هی باریک و هیجان انگیزتر می شد. من آدامس توی دهانم را هی بیشتر باد می کردم و می ترکاندم. مثل ماشین های توی فیلم های خارجی سرعت داشتیم. بابا انگار که ترسیده باشد گفت: آروم تر برون آقا داداش! یکهو صدای بوق یک ماشین قول پیکر بلند شد. شبیه بوق طولانی قطاری بود که از نزدیک خانه عزیزجان توی کمرکش کوه پیچیده بود. مامان بلند داد زد: یا ابوالفضل… آخرین بار وقتی آدامسم را باد کردم، نفهمیدم کی ترکید. بوی خون پیچیده بود توی سرم. آژیر آمبولانس با ناله و گریه های مامان قاطی شده بود. اولین باری بود که مامان داشت یک نفر را نفرین می کرد و اولین باری بود که عین دیوانه ها هی اسم من و بابا را صدا می زد. انگار که ما مرده بودیم…