مردی فرزندش را برای به دست آوردن تجربه به خارج شهر فرستاد. پس زمانی که فرزند ازشهر خارج شد، روباه مریضی را دید پس مدتی درنگ کرد … اندیشید … چگونه روباه غذا به دست می‌آورد؟ 
در این لحظه شیری را دید که با او شکاری بود. زمانی که به روباه نزدیک شد، از شکار خورد و باقی را ترک گفت و خارج شد. 
پس از لحظه‌ای روباه به سختی خود را حرکت داد و به شکار باقی مانده نزدیک شد و شروع به خوردن کرد.

پس پسر با خود گفت: بی‌شک خداوند ضامن روزی است، پس چرا مشقت و سختی را تحمل کنم؟ 
سپس پسر نزد پدرش رفت و برای پدرش ماجرا را باز گفت.

پدر گفت: فرزندم اشتباه می‌کنی … من برای تو زندگی شرافتمندانه‌ای را می‌خواستم. به شیر نگاه کن! به دیگران کمک می‌کند. 
اما روباه منتظر کمک دیگران است … و از این رو برای او زندگی، شرافتمندانه نیست. 
پس فرزند متوجه شد و دیدگاهش در پیرامون زندگی عوض شد.