روزی عارف کبیری در خانه اش نشسته بود، پیرمردی از روستایی دور به دیدن او آمد و گفت: “ای قدیس! چه گویم که به خدا برسم و محبوب او شوم؟!”
عارف نگاهی به او کرد و گفت: خوش بگذران، با شادی ات خدا را نیایش کن
لحظاتی بعد مرد جوانی به حضور عارف رسید و گفت:
“چه کنم تا به خدا برسم؟
عارف گفت: “زیاد خوش گذرانی نکن!
جوان تشکر کرد و رفت
یکی از شاگردانش که آن جا نشسته بود گفت: “استاد بالاخره معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه!
“عارف گفت: “سیر و سلوک روحانی و رسیدن به حضور حق مانند بندبازی است که چوبی در دست دارد گاهی آن چوب را به طرف راست و گاهی به طرف چپ می برد تا تعادل خود را روی بند نگه دارد. آن چوب را چوب تعادل گویند!”
به خاطر بسپار: تعادل و میانه روی یگانه راه حصول به خلوت حق می باشد