مالک اشتر که از امیران ارتش اسلام و فرمانده سپاه على (علیه السلام) بود روزى از بازار کوفه عبور میکرد. پیراهن کرباسى در بر و عمامه اى از کرباس بر سر داشت. یک فرد عادى و بى ادب که او را نمى شناخت با مشاهده آن لباس کم ارزش ، مالک را حقیر و خوار شمرد و از روى اهانت پاره کلوخى را به وى زد. مالک اشتر این عمل موهن را نادیده گرفت و بدون خشم و ناراحتى ، راه خود را ادامه داد. بعضى که ناظر جریان بودند به آن مرد گفتند واى بر تو، آیا دانستى چه کسى را مورد اهانت قرار دادى؟ جواب داد: نه. گفتند این مالک اشتر دوست صمیمى على علیه السلام است . مرد از شنیدن نام مالک بخود لرزید و از کرده خویش سخت پشیمان شد، نمیدانست چه کند. قدرى فکر کرد، سرانجام تصمیم گرفت هر چه زودتر خود را بمالک برساند و از وى عذر بخواهد، شاید بدین وسیله عمل نارواى خویش را جبران کند و از خطر مجازات رهائى یابد. در مسیرى که مالک رفته بود براه افتاد تا او را در مسجد بحال نماز یافت . صبر کرد تا نمازش تمام شد، خود را روى پاهاى مالک افکند و آنها را مى بوسید. مالک سؤ ال کرد این چه کار است که مى کنى ؟ جواب داد از عمل بدى که کرده ام پوزش مى خواهم .
مالک با گشاده روئى و محبت به وى فرمود: خوف و هراسى نداشته باش . بخدا قسم به مسجد نیامدم مگر آنکه از پیشگاه الهى براى تو طلب آمرزش ‍ نمایم .
منبع :برگرفته از مجموعه ورام ، جلد ۱، صفحه ۲