قلب هیچ آدمی از بدو تولد یکپارچه نیست؛ یک کل واحد نیست.
همان آنِ به‌دنیا آمدن، نه! حتی قبل‌ترش، همان دمِ شکل‌گرفتن دل، آدم اتاق‌خوبه‌ی قلب را، همان که بزرگ است و آفتابگیر، می‌زند به نام یک‌ نفر: مادر.
و این مستاجر تا ابد ساکن این اتاق می‌ماند، رفت‌وروبش می‌کند، غبارش را می‌گیرد، جلایش می‌دهد.
پس هر وقت دیدی خانه‌ی دلت سوت‌وکور است مادرت را نوازش کن، قربان‌صدقه‌اش برو، بعد صدای دارام‌دیریمِ موسیقی، میپیچد توی قلبت، خانه‌ی دلت جان می‌گیرد، زنده می‌شوی.
می‌توانی بزنی به دلِ دریای زندگی، بی‌هول‌وواهمه.

اگر نبود؟ اگر دستی نبود برای بوسیدن و مویی نبود برای بوییدن؟
باکی نیست. کافی‌ست شبی خوابش را ببینی… صبح، بیدار که می‌شوی گرمای دستی حس میکنی روی سرت، صدای لالایی‌ای می‌پیچد توی اتاق بزرگه‌ی دلت و بوی عطری لول می‌زند توی سرت.

مادرها در هرحالی مادرانگی می‌کنند؛ حتی اگر نباشند، حتی اگر دستشان بسته باشد و راهشان دور، راهش را پیدا می‌کنند.
نویسنده: سودابه فرضی_پور