وینش/جورج اورول با نام اریک بلر به دنیا آمد. عضوی از یک خانوادهی متعلق به طبقهی متوسط بود. از هشت سالگی در مدارس شبانهروزی خصوصی درس خواند و در همین مدارس بود که از سیستم آموزشی مبتنی بر خشونت، ارعاب و امتیازات طبقاتی متنفر شد. او باقی عمرش را چه در قالب نویسنده و چه تحت عنوان یک روزنامهنگار، با امتیازات طبقاتی جنگید. اورول را به خاطر صراحت، صداقت و پیشبینیهای دقیقش میستایند. در قسمت دوم مقالهی همهی انقلابهای جورج اورول، نویسنده، به مسیر جورج اورول شدنِ اریک بلر، نگاهی از نزدیک انداخته است.
اریک بلر، نامی است که جورج اورول با آن به دنیا آمد. او در سال ۱۹۰۳ میلادی در موتهاری بنگال متولد شد. پدرش، یکی از مقامات نه چندان بلندپایهی خدمات دولتی هند بود و مادرش، دختر یک تاجر فرانسوی! بر همین اساس، میتوان ادعا کرد که اورول در خانوادهای متعلق به طبقهی متوسطِ رو به بالا به دنیا آمد و رشد کرد؛ ایستگاهی دارای اعتبار اجتماعی بالا اما قدرت اقتصادی نه چندان زیاد. در آن دوران، چنین خانوادههایی معمولاً رو به سوی مستعمرهنشینها میکردند. چون تنها در آنجا بود که میتوانستند نقش جنتلمنهایی تمام و کمال را ایفا کنند.
نسخهی دقیقتری از وضعیت اجتماعی خانوادهی بلر را میتوان در جادهای به سوی اسکله ویگان خواند. اما برای آشنایی بیشتر با طبقهی اجتماعی او باید گفت که جورج اورول نبیرهی یک ارل (یا همان کُنت) و نوهی یک روحانی بود. اریک کوچک، در سن هشت سالگی به یک مدرسه شبانهروزی مقدماتی فرستاده شد. این مدرسه، همانجایی است که او را با سیستم خشونت و ارعاب آشنا کرد.
براساس کتاب خاطرات جورج اورول (چنین شادیهایی بودند)، او فقط به خاطر فقیر بودن، در مدرسه مورد قلدری قرار میگرفت. البته، بهتر است بدانید که این کتاب در زمان حیات او به انتشار نرسید؛ چرا که ناشران، به شدت نگران قوانین مربوط به تهمت و افترا بودند.
به هر روی، او در کتاب خاطرات زندگی خود به دو قدرت نرم و سخت اشاره میکند. اما این قدرتها چه بودند؟ همانطور که اشاره کردیم، پدر و مادرش، هر دو انسانهایی کاری و سختکوش بودند. اما درآمد آنان، آنقدرها هم سرشار نبود. به همین دلیل، مدیر مدرسه و همسرش از وضعیت مالی و اقتصادی نه چندان مناسب اریک، به عنوان یک سلاح استفاده میکردند.
مدیر او را کتک میزد و با گفتن جملاتی مانند «تو زیر سایهی من اینجا هستی» تحقیرش میکرد. در مرحلهی دوم، همسر مدیر وارد عمل میشد. او، با به زبان آوردن جملاتی مثل «فکر میکنی رفتار تو منصفانه است؟ فکر میکنی این پاداش همهی کارهایی است که ما برایتان کردهایم؟» سعی داشت به اریک کوچک عذاب وجدان القا کند.
به نظر میرسد که جورج اورول بعد از دریافت بورسیهی تحصیلی ایتون، ۵ سالی را مرخصی گرفت. هر چند که در آن دوران مرخصی هم، بخش اعظمی از وقت خود را به مطالعه اختصاص داد. به هر روی، ایتون برای جورج اورول به مثابه دوران روشنگری بود. خودش میگوید در آنجا نسبتاً خوشحال بوده است. البته، نسخهی پیچیدهتری از تفتیش عقاید، در ایتون هم رواج داشت. آنچنان که از شواهد برمیآید، همکلاسیها، پسران جدید با منشا اجتماعی مشکوک را به وسیلهی سوالاتی مثل «در کدام بخش لندن زندگی میکنید؟» یا «خانهتان چند حمام دارد؟» بمباران میکردند.
به هر صورت، جورج اورول نتوانست بورسیهی تحصیلی آکسفورد یا کمبریج را کسب کند. به همین دلیل، پس از ایتون (در سال ۱۹۲۲) به پلیس امپراتوری هند در برمه پیوست!
دوران تحصیل و مدرسه، وسواس مادامالعمر و شماره یک اریک بلر یا همان جورج اورول را شکل داد: طبقه اجتماعی! عضویت در پلیس استعماری هم از وسواس شماره دوی این نویسنده پرده برداشت: سواستفاده از قدرت. این دوران، آنقدر بر اورول اثر گذاشت که میتوان ادعا کرد معروفترین مقالات این نویسنده، بازماندگان دوران زندگی او در برمه هستند.
مثلاً در «شلیک به یک فیل»، اورول شرم خود از لزوم تیراندازی به یک فیل باشکوه را بیان میکند. اما همزمان، توضیح میدهد که او باید این کار را میکرد تا وجههی خود به عنوان یک پلیس سفیدپوست را از دست ندهد. در «مراسم اعدام» هم، نویسنده حس حیرت خود را اینگونه بیان میکند: «عجیب است! من تا آن لحظه نمیدانستم که گرفتن زندگی یک آدم سالم و آگاه به چه معنی است.»
جورج اورول در سال ۱۹۴۶ میلادی مینویسد: روزهایی بود که مجبور شدم به رسالهنویسی روی بیاورم. من ۵ سال را در یک حرفهی نامناسب گذرانده بودم. (منظورش حضور در پلیس امپراتوری هند است.) به همین دلیل، مجبور به تحمل احساسات سنگینی مثل فقر و شکست شدم! لازم است توضیح دهم که او فعل تحمل کردن را به عنوان نشانی برای نوعی از ریاضتِ خودخواسته به کار برده است.
حقیقت این است که در سال ۱۹۲۸، جورج اورول هم مانند بسیاری از هنرمندان فقیر اما مشتاق و با استعداد، به پاریس سفر کرد. اما پولش که ته کشید، مجبور به کار در یکی از هتلهای شهر شد. در همین حین، آنفولانزا هم گرفت و دو هفته را در بخش عمومی بیمارستانی در پاریس، در شرایطی وحشتناک سپری کرد. پس از مرخص شدن از بیمارستان، «بینوایان چطور میمیرند» را نوشت.
کمی بعد، جورج اورول دوباره به انگلستان بازگشت. اما این بار ترجیح داد که به جای زندگی با پدر و مادرش، در میان بیخانمانها پرسه بزند! چرا که میخواست از این راه، متریال مناسبی برای کار نویسندگی دست و پا کند. و چه متریالی هم جور شد! او «آس و پاسها در لندن و پاریس» را در سال ۱۹۳۳ منتشر کرد. شاید بتوان ادعا کرد که از جهاتی، این کتاب، بهترین اثر جورج اورول به شمار میآید.
چهار سال بعد، «جادهای به سوی اسکله ویگان» به چاپ رسید. این کتاب هم در مورد فقرا بود. این بار، جورج اورول، به زندگی معدنچیان، کارگران فولاد و خیل بیکارهای شهرهایی مانند ویگان و شفیلد پرداخت. اما آنها در این کتاب، فضای چندانی برای صحبت و عرضاندام ندارند. از آنجایی که صدایی ندارند، داستانی هم در کتاب بعدی به آنها اختصاص نیافته است. و درست اینجاست که اورول، رفته رفته به یک رسالهنویس بدل میشود.
اما نکتهای که نباید ناگفته بماند این است که اورول در کار روزنامهنگاری و هنگام نوشتن مقاله، درست مثل یک رماننویسِ خوب رفتار میکرد! در واقع، باید بگویم که اورول برای نوشتن رمان به محرکها و اتفاقات واقعی نیاز داشت. کار روزنامهنگاری هم این فرصت را در اختیارش قرار میداد.
در رمان «به آسپیدیستراها رسیدگی کن» (۱۹۳۶) قهرمان فقیر داستان تلاش میکند که مچ پای بیرون آمده از سوراخ جورابش را با مرکب رنگ کند تا در میهمانی چای، ظاهری آبرومندانه داشته باشد. این لحظهی سرشار از شگفتی، توانست معنای قوی و ماندگاری را به عبارت «ژنده و مندرس» ببخشد. اما شاید برایتان جالب باشد اگر بدانید که اورول چنین لحظهای را در پاریس دیده و در حافظه ضبط کرده بود؛ زمانی که در حال نوشتن آسوپاسهای لندن و پاریس بود.
هیچکس نمیتواند شخصیت پیشخدمت اولین کتاب اورول را فراموش کند. همان مردی که قوزک پاهایش را با جوهر سیاه رنگ میکرد، کف کفشهایش را هم با روزنامه پر میکرد و برای انتقام گرفتن از بورژوازی، پارچهای کثیف و آلوده را به ظرف سوپ مشتریان میکشید.
یا آقای بروکر! او هم یکی از شخصیتهای فراموشنشدنی جورج اورول در رمان «جادهای به سوی اسکله ویگان» است. همان مردی که یک مغازهی سیرابی فروشی دارد و همیشهی خدا انگشتانش کثیف هستند. اورول مینویسد: درست مثل بقیهی آدمهایی که دستهایی همیشه آلوده دارند، او هم شیوهای خاص، صمیمی و پرحوصله در برخورد با اشیا داشت.
جورج اورول، شهرت خود را مدیون صراحت و صداقت در روایت است. او اعتقاد دارد که نثر خوب، باید مانند شیشهی یک پنجره، شفاف و واضح باشد. راستش را بخواهید، استایل نوشتن او، گرچه فوقالعاده محاورهایست، اما بیشتر از اینکه شبیه شیشهی پنجره باشد، به لنز یک دوربین شباهت دارد!
از طرف دیگر، شیوهی روزنامهنگاری روایی او بار آموزشی فوقالعاده بالایی دارد. شاید جورج پکر حق داشت که جملهی پروپاگاندا، همهی هنر است (برگرفته از مقالهی اورول در مورد دیکنز) را به عنوان تیتر اول یکی از جلدهای اثرش انتخاب کرد.
شاید باید با اطمینان گفت که جورج اورول، این توجه به جزئیات را از تولستوی فراگرفته است. مثلاً به یاد بیاورید که در جنگ و صلح، نیکلای روستوف به ناگاه متوجه شد که نمیتواند به یک سرباز فرانسوی شلیک کند و او را بکشد! چرا که در چهرهی آن سرباز فرانسوی به جای عداوت و دشمنی، سادگی و صمیمیتی دوستداشتنی را میدید.
حالا بیایید نگاهی بیندازیم به Looking Back on the Spanish War نوشتهی جورج اورول! در آنجا، این بار، این جورج اورول است که نمیتواند به یک سرباز فاشیست شلیک کند. میپرسید چرا؟ چون لباس درست و حسابیای تنش نبود، تلاش میکرد که با دستهایش، شلوارش را بالا نگه دارد، و به سرعت در حال فرار بود.
ارتباطی تاریخی، عمیق و طولانی مابین انقلاب و پیوریتانیسم وجود دارد! شاید بتوان ادعا کرد که اورول هم همخوان همین گروه کر است. مثلاً هیچ میدانستید که یکی از دلایل شادی و وجد او در پاریس، این بود که فقط یک در، فضای غذاخوری را از درهمریختگی آشپزخانهی رستورانها جدا میکرد؟ «مشتریان با شکوه و عظمت خاصی نشستهاند و اینجا… فقط چند قدم این طرفتر، ما در میانهی کثافتی نفرتانگیز هستیم.»
شاید این گزاره را بتوان به عنوان یک تنبیه مذهبی هم تفسیر کرد. این حرفهای اورول بیشباهت به یکی از سخنرانیهای جاناتان ادواردز نیست. او هم در یک سخنرانی مذهبی به هوادارانش یادآوری کرد که: «همهی ما با یک نخ باریک بر فراز جهنم آویزان شدهایم و هر زمانی که پروردگار صلاح بداند، آن نخ را قطع خواهد کرد.»
در طول دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰، همزمان با رشد رادیکالیسم در اورول، سیاستِ رشتهی باریک هم برایش برجستهتر شد. نشانههای این ماجرا را هم میتوان در جادهای به سوی اسکله ویگان مشاهده کرد. دقیقاً در آنجا که اورول دلیل وجود و ثبات طبقهی بورژوازی را به خوانندهی خود یادآوری میکند. او اعتقاد داشت که وجود طبقهی بورژوازی، به دلیل رنجها و مرارتهایی است که مردم متحمل میشوند.
حالا سوال اینجاست که آیا جورج اورول هم مانند بسیاری از انقلابیونِ اصطلاحاً مایهدار، میخواست جامعه را به سطوحی بالاتر هدایت کند؟ یا نه، قصد داشت فقر را در بین همه، قسمت نماید؟ شواهد نشان میدهد که اورول، به دومی گرایش بیشتری داشت! مبارزهی واقعی این نویسنده، مبارزهای شخصی بود که از قضا، موروثی هم به نظر میرسد. مبارزه برای محو کردن امتیازات، که در نهایت به محو کردن خود میانجامید. چنین مبارزهای را میتوان یک خودزنی مذهبی قلمداد کرد؛ وضعیتی که لازم هم نیست از نظر سیاسی، منسجم باشد.
او در «آسوپاسهای پاریس و لندن» تلاش میکند که به وضعیت اسفبار کارگران هتلها بپردازد. با خود میاندیشد که چرا این انسانها باید اینقدر عذاب بکشند تا ثروتمندان بتوانند اقامتی سرشار از آرامش را در هتلها تجربه کنند؟ فکر میکنید که به نظر اورول، چطور میتوان این وضعیت بد را خنثی و شرایط را کمی بهتر کرد؟
پاسخ این است که هتلها، تجملاتی غیرضروری به شمار میآیند؛ بنابراین، اگر مردم آنها را تحریم کنند و دیگر برای اقامت در هتلها صف نکشند، کار سخت کمتری برای انجام دادن باقی خواهد ماند.
اورول از آینده بیش از هر چیز دیگری میترسید. اما همزمان، به آن علاقهای عجیب هم نشان میداد. او به خوبی در مورد بیهودگی و وحشت حاصل از توتالیتاریسم نوشته است. چرا که به خوبی میداند که قدرت مطلق چه بلایی بر سر ذات انسان خواهد آورد؛ شاید به خاطر اینکه خودش هم بیتمایل به قدرت مطلق نبود.
از طرف دیگر، آن طرفدار بزرگ کمونهای سوسیالیستی و انزواهای روستایی (میدانستید که بخش اعظم ۱۹۸۴ را در جزیره هبریدی ژورا نوشت؟) یا به عبارت دیگر، آن مرد متنفر از مدارس خصوصی، پسرخواندهی خود را در وستمینستر، یکی از بزرگترین آکادمیهای لندن گذاشت؟
بنابراین، میتوان تنافض را در رفتار اورول به سادگی درک کرد. شاید به دلیل همین تضادها هم باشد که نویسندهها شخصیت جذاب و جالبی دارند.
در عوض، پیشگوییهای بینظیر اورول میتواند همگان را شگفتزده کند. او در پیشبینی رابطهی بین سرمایهداری و جامعهی بریتانیا، بسیار موفق عمل کرد. از سوی دیگر، در مورد آموزش هم حق داشت. موسسات خصوصی، در نهایت و همانطور که اورول میخواست، درهای خود را به سوی دانشآموزان دولتی نیز باز کردند و قانون باتلر در سال ۱۹۴۴، آموزش متوسطهی رایگان را همگانی کرد.
اما در مورد توتالیتاریسم! برادر بزرگ، نیوزپیک و دوگانهباوری همین امروز هم توانستهاند جای پای خود را در بسیاری از جوامع محکم نمایند.
عرفان انقلابی اورول به طرز عجیبی دقیق بود. او در اکثر موارد و علیرغم تمام تناقضاتش، درست و دقیق پیشگویی میکرد. اگرچه، هیچوقت یک انقلاب اورولی تمام و کمال در هیچ کجای دنیا رخ نداد، اما یک پیروزی اورولی به وقوع پیوست. آن هم اینکه هیتلر با ترکیبی انگلیسی شکست خورد! منظورم ترکیب جمعگرایی و فردگرایی است. شاید بتوان چنین ترکیبی را یک ترکیب اورولی هم دانست. او (جورج اورول) در تابستان ۱۹۴۵، از اینکه بریتانیا توانسته بود جنگ را بدون سوسیالیست یا فاشیست شدن پشت سر بگذارد، و از آن هم مهمتر، تمامی آزادیهای مدنی هنوز هم پابرجا بودند، بسیار شگفتزده بود.
جورج اورول گاهی آنقدر با صدای بلند مشغول به محکوم کردن امتیازات طبقاتی میشد که نمیتوانست بشنود طبقات کارگر، چطور مشتاقانه به در میکوبند تا وارد مهمانی شوند. البته، نمیتوان انکار کرد که او خوب میدانست تبعات این ورود، برای آنها چقدر سخت خواهد بود.
نکتهی جالب در مورد جامعهی مدرن بریتانیا این نیست که طبقهی متوسط چقدر بزرگ شده است، بلکه این است که طبقات بالا، چقدر بدون تغییر باقی ماندهاند. به زبان سادهتر، در بریتانیا ثروتمندان، ثروتمندتر شدهاند و فقرا هم تا حدی بر ثروتشان افزوده شده است.
احتمالاً سال بعد، مدیر جدید ایتون منصوب خواهد شد. واضح است که این پست، هنوز هم برای محافظهکاران است. علیرغم تمامی تغییراتی که بر جامعهی بریتانیا وارد آمده است، ایتون هنوز هم همان است که بود. شاید اگر جورج اورول زنده بود، بسیار متعجب میشد که هنوز هم در ایتون به طبقات بالا آموزش میدهند که چطور میتوان یک کشور را اداره کرد، شهر را به هم ریخت و میهمانیهای بزرگ را میزبانی کرد.