وینش/ پنج کتابی که شرح احوالات آهستگی و سکون و سکوت دورانی است که جهان، زیباییهایش را با آرامش و تامل پدیدار میکند. کتابهایی از ژاپن، مراکش، آمریکا و سوئد درباره دوران پیری. پنج کتابی که راضیه مهدیزاده در این متن معرفی میکند عبارتند از «چگونه پیر شویم» از آن کارف، «یکی مثل همه» نوشتهی فیلیپ راث، «آوای کوهستان» اثر یاسوناری کاواباتا، «پیرمرد صدسالهای که ار پنجره بیرون پرید و ناپدید شد» نوشتهی یوناس یوناسن و «عسل و حنظل» از طاهر بن جلون.
قرار بود یک روایت شخصی دربارهی جوانی بنویسم. سن من، دو عدد که ساعت سه بعدازظهر را نشان میدهند -۳۳- با ارفاق هنوز جوان محسوب میشود. البته باید پرسید برای چه زمانهای سیوسه سال جوان است؟ کدام آدم سیوسه ساله و… اگر ارفاق و اغماض و مسامحه را هم حذف کنیم، سیوسه سالگی را شاید بتوان گفت مرز؛ مرزی ظریف و نازک برای عبور کردن و رسیدن به دورهی میانسالی و پیری.
از وقتی قرار شد آن روایت شخصی را بنویسم به اطرافیان و دوستهای مرزنشینم که در حوالی چهل سالگی زندگی میکردند بیشتر دقت کردم، گوش سپردم به کلمههایشان و با دقت چهرهها و دستها و اعضای صورت و اندامشان را تماشا کردم. کم کم متوجه شدم همهی ما به آگاهی شکنندهای رسیدهایم که جوانی دارد با شتاب گذر میکند.
این را از کلمههای نوظهوری فهمیدم که در میهمانیها و دورهمیهایمان استفاده میشد: کلمههایی مثل هایفوتراپی، مزوتراپی، لیفت، لمینت، بوتاکس، بیوتین، آنتی اکسیدان، گلوتین فیری، دایت کوک و…
بیشتر دقت کردم و بیشتر تماشا کردم. فقط کلمههای تازه نبودند که داشتند فرهنگ لغاتمان را در میهمانیها تسخیر میکردند بلکه کلمههای مانوس قدیمی هم غایب بودند. کلمههایی مثل: همبرگر و سوسیس کالباس و مک دونالد و برگرکینگ و اسمَش برگر و…
همچنین مدتها بود که در میهمانیهایمان نوشابههای بزرگ خانواده جایشان را به بطریهای آب معدنی دادهاند و جای ظرفهای غولپیکر چیپس و پفک را ظرف سبزیجاتِ پر شده از بروکلی و بچه هویچ و گوجههای نقلی و زیتون گرفته بودند.
به جای سس مایونز پرچرب و پرکالری به سسهای دستساز آبلیمو فلفلی رسیده بودیم و به جای بستنیهای گالنی و کیلویی به بستنیهای کوچک گلوتین فیری. کالریهایمان را میشمردیم و به خاصیت آنتی اکسیدان توت فرنگی و اومگا سه ماهیها آگاه میشدیم و در جستوجوی ویتامین بیوتین و دی و بی و انواع دمنوش و جوشاندههای متنوع از بابونه و آویشن تا گل گاوزبان و هلیلهی سیاه بودیم.
بدین ترتیب میخواستم از جوانی بنویسم که به حوالیِ رازآلود سرزمین پیری رسیدم. کتابهایی که در ادامه معرفی خواهم کرد شرح احوالات آهستگی و سکون و سکوت دورانی است که جهان، زیباییهایش را با آرامش و تامل پدیدار میکند. کتابهایی از ژاپن، مراکش، آمریکا و سوئد.
چگونه پیر شویم. آن کاروف
مترجم: مهرناز شیرازی عدل. نشر هنوز
این کتاب به معانی گوناگون پیری و اینکه فرهنگ چطور میتواند این مفهوم را تغییر دهد میپردازد. یک مصاحبهی خواندنی با زنی صد ساله در کتاب است که برای من همیشه نقطهی عطفیست هر بار که یادآوریاش میکنم:
از زن صدساله پرسیدند آیا هیچوقت حسرت چیزی را میخورد؟ او جواب داد اگر میدانستم صد سال زندگی میکنم حتماً در چهل سالگی تازه ویولون یاد میگرفتم و حالا شصت سالی میشد که ویولون میزدم.
نکته دیگری که در این کتاب به آن اشاره میشود این است که چطور شوخطبعی راهی برای گریز از هراس و اضطرابها و پیر نشدن است، همچنین سفر و سبک سفر کردن و پذیرش بالا رفتن سن چقدر در برابر فرسودگی کمککننده است: پنجاه سالگی اصلاً غمانگیز نیست. مگر اینکه در پنجاه سالگی سعی کنی بیستوپنج ساله باشی.
همچنین یادگیری و همیشه کنجکاو بودن به همراه صرفاً لذتی که در بودن است؛ بدون اصرار بر تولید که جامعهی کاپیتالیستی از آدمها انتظار دارد. «کنجکاوی هیچ محدودیت سنی ندارد. یادگیری باید عمیقاً لذتبخش باشد و هرگز متوقف نشود. لذتی که در بودن هست. عجیب نیست فرهنگهایی که در آنها صرفِ بودن بیارزش است و انجام بیش از اندازهی کار ارزشمند میشود پیری را به چشم تحقیر و ترس مینگرند.»
این کتاب به نوعی خوشامدگویی به خودِ درحال پیر شدن است.
یکی مثل همه. فیلیپ راث
مترجم: پیمان خاکسار. نشر چمشه
خواندن این کتاب باعث شد برای اولین بار توجهم به داستانهایی از زبان غیرجوانان جلب شود. داستانهایی که در آنها نوعی سکون و آرامش توام با آگاهی و در جستوجوی زمانی از دست رفته، حضور دارد.
شخصیت اصلی کتاب که در ۶۰ سالگیاش به سر میبرد، با توجه به دیدن مستندی از زندگی فیلیپ راث، گاه به زندگی خود نویسنده هم بسیار نزدیک میشود. او به آرزوها و رویاهایی که همیشه در جوانی با خود میگفته «بعد از کار، بعد از بازنشستگی اینگونه زندگی خواهم کرد.» به همهی آنها میرسد اما خوشحال نیست. راضی نیست. همه چیز پر از پوچی است.
داستان از تشییع جنازهی او شروع میشود و او پرت میشود به دوران قبل از مردنش، به بودنش در بیمارستان، به مریضیاش، به کودکیاش. جالب است که شخصیت اول در اثر سکتهی قلبی میمیرد درست مثل خود نویسنده. در کتاب، راوی در بخش قلب بیمارستان منهتن بستری میشود، باز هم دقیقاً مثل خود فیلیپ راث.
شخصیت اصلی رابطهای خصمانه با برادرش دارد. چرا؟ زیرا برادرش در این سن سالم است و کارش تا به حال به بیمارستان کشیده نشده است. (حسادتهای مختص این سن و حوالیاش): «دلیلش مسخره بود. از برادرش بدش میآمد. چون صحیح و سالم بود. چون در عمرش یک بار هم بیمارستان بستری نشده بود.»
و نکتهی دیگر: آرزوهایتان را، کارهایی مانند هنر، نوشتن و خواندن و نقاشی کشیدن و ساختن از هر نوعش را نگذارید برای دوران آسودگی. برای روزهای بازنشستگی، برای زمانی بهتر و روز مبادا: «از نقاشی هم خسته شده بود. سالها آرزوی دورانی را داشت که بی دغذغه نقاشی کند. دوران بازنشستگی. درست مثل هزاران نفر دیگر. نقاشی کرد و علاقهاش را از دست داد. میلی که قرار بود تمام زندگیاش را پر کند بهیکباره در او خوابید.»
آوای کوهستان. یاسوناری کاواتابا
مترجم: داریوش قهرمانپور. نشر چشمه
با شعف این کتاب را شروع کردم. مقالهی ابتدای کتاب را محمدحسین شهسواریِ نویسنده نوشته که هر سال، آن هم به مدت سی سال، با اولین برف این کتاب را باز میکرده و میخوانده.
شینگو مردی شصت ساله است که احوالات او در سکون و سکوتِ روابط خانوادگی همراه با تماشای طبیعت و تماشای باغ درون خودش میگذرد. او پدری است که در زندگیِ شکستخوردهی فرزندانش خودش را مقصر میداند. احساس بیهودگی، شکاف رابطه میان شینگو و پسرش، خوابهایی پر شده از خود شینگو در دورههای مختلف زندگیاش همراه با امیال از یادرفته و سرکوبشده و از همه مهمتر طبیعتی که انگار تجسم شینگوی پیر است.
«بعد آوای کوهستان را شنید. شب آرامی بود و باد نمیوزید. قرص ماه تقریباً کامل بود گرچه در آن هوای نمناک و دم کرده درختانی که در حاشیه کوهستان بودند تار به نظر میرسیدند. در افلاک باد میوزد.»
سراسر کتاب پر است از دیالوگهای سادهی خانوادگی و فضاهای ژاپنی و بی اتفاق (درخت گیلاسی که غرق شکوفه است و عکسش توی برکه افتاده و درخت آزالیا و درخت آلو. طبیعتی که رشد و نموش بزرگترین اتفاق در زندگی زوج پیر محسوب می شود.) و صداهای نامکشوف طبیعت که شینگو میتواند آنها را بشنود و برای ما روایت کند.
در این میان، تماشای پیری و سالخوردگی هم هست: در سنوسال من روزبهروز موهای سفید بیشتر میشوند. بعضی وقتها میبینی جلوی چشم خودت سفید میشوند.
پیرمرد صدسالهای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد. یوناس یوناسن
مترجم: فرزانه طاهری. انتشارات نیلوفر
مصاحبهای از نویسندهی سوئدی کتاب موجود است که سالها خیال نوشتن چنین داستانی را داشته است اما هر روز سر کارش در شرکت حاضر میشده و روز، شب میشده؛ شب، روز میشده و او چیزی نمینوشته. تا اینکه بعد از مدتها تصمیم میگیرد از شرکت و کارش کناره بگیرد و به روستایی مهجور نقل مکان کند و این کتاب را بنویسد.
شخصیت اصلی این کتاب، مرد پیری است که در خانهی سالمندان به صد سالگی میرسد و کارکنان و همسنوسالانش برایش تولد بزرگی تدارک میبینند اما او پنجرهی اتاقش را باز میکند و بدون هیچ برنامهی قبلیای فرار میکند. «با خودش فکر کرد وقتی زندگی به وقت اضافه کشیده شده است راحت میشود پا را از گلیم خود درازتر کرد.»
او پیرمردی است که با طنازی و بیخیالیاش سنوسال و ناتوانیهای مرسوم پیری را به سخره میگیرد و در اتفاقاتی باورنکردنی با بزرگترین سیاستمداران قرن بیستم همراه میشود و حتی در سفرهایش پایش به ایران هم باز میشود و… ما همراه این پیرمرد در تاریخ و ماجراهای کوچک و بزرگ قرن سفر میکنیم.
عسل و حنظل. طاهربن جلون
مترجم: محمدمهدی شجاعی. نشر برج
این کتاب راویهای گوناگونی دارد در سنین مختلف با مسائلی کاملاً مختص خودشان. یک راوی دختر جوان شاعری است که خودکشی میکند. راوی دیگر سیاهپوستی که مهاجر است و در جستوجوی یک زندگی تازه، راوی دیگر پسر خانواده که در کانادا زندگیاش را بدون خبر گرفتن از پدر و مادر میگذراند و دو راوی سالخورده که هر کدام در دنیای خودشان در کنار همدیگر زندگی میکنند. زن و شوهری که از یکدیگر و از زندگی خسته شدهاند و تحمل روزهای ملالآورشان را ندارند.
کتاب، روایت خانوادهایست در شهر طنجه مراکش. داستان کتاب، مستقیماً روایت پیری و فرتوتی نیست اگرچه بخش عظیم اتفاقها را دو راوی زن و مرد کهنسال روایت میکنند که دیگر توان تغییر و ادامه زندگی را ندارند. مرگ دخترشان و شرایط زندگی چنان آنها را از تاب و توان انداخته است که فقط به گذشتهی خودشان پناه بردهاند.
مراد و ملیکه (زن و شوهری که از همدیگر متنفرند اما بعد از مرگ زن، همسر نمی تواند زندگی را برای لحظهای تحمل کند: نوعی رابطهی مهر و کین) وقتی خودشان را تعریف میکنند و زندگیای که بر آنها رفته است روح شرقی جامعهی مراکش و فساد اقتصادی و رشوهگیریها آنقدر پررنگ است که یکی از دلایل اصلی بربادرفتن زندگی و ناکامیشان روشن میشود.
مراد (راوی مرد داستان) در یکی از روزها از خواب که بیدار میشود انگار بهیکباره متوجه میشود که به پیری دچار شده است: «با تنم غریبهام. یک روز صبح از خواب بیدار شدم و از خودم پرسیدم این تنی که بارش را بر دوش میکشم مال کیست. مدتهاست خودم را توی آینه نگاه نکردهام. قیافهام برایم آشنا بود اما چین و چروکهای زیادی داشت. چین به پیشانی انداختم. چشمانم را باز کردم. چندین بار به گونههایم دست کشیدم. حس کردم کس دیگری در تنم خانه کرده است.»
در این کتاب ما وارد خانهی زوجی میشویم که مشغول مردن خویش هستند و در این مشغولیت، روایت روزها و ماهها و سالهای عسل شان را نیز م شنویم: روزهایی که زن و شوهر جوان و خوشبختی بودند در انتظار فرزند اولشان، دخترشان سامیه. اما سوی دیگر ماجرای عسل، حنظل است: هندوانهی تلخی که روزگار ناتوانی و سالخوردگیشان است: بی اتفاق، همراه با کینه و بغض و عداوت.