پس از مراجعت شهریار به تبریز، سایه چندبار به تبریز سفر می‌کند. رهاورد اغلب این سفرها، تولد غزلی از زبان استاد شهریار خطاب به سایه است که عمدتاً از شیرین ترین آثار اوست: «سایه با پرچم خورشید به تبریز آمد…».

هوشنگ ابتهاج پس از تحمل یک دوره بیماری، بامداد ۱۹ مرداد در سن ۹۴ سالگی درگذشت‌. با رفتن سایه آخرین برگ از دفتر پرحادثه‌ غزل معاصر ورق خورد و شعر پارسی واپسین بازمانده سترگ خودش را از دست داد.

«سایه در هندسه زمان» بر آن است که با گشودن پنجره‌ای به جهان شعری و هنری هوشنگ ابتهاج، پرتوی روشنگر بر برخی زوایای مغفول‌مانده شعر و هنر او بتاباند و این کار را از رهگذر گفت‌وگو با کارشناسان و درج و بازتاب وفادارانه آرا و نظریات آن‌ها پی می‌گیرد.

محمد طاهری خسروشاهی، پژوهشگر تاریخ و ادبیات آذربایجان، در یادداشتی نگاهی انداخته است به رفاقت ۴۰ ساله سایه و شهریار. او در این یادداشت از نخستین دیدار آنها آغاز کرده و در ادامه، به روابط عاطفی این دو شاعر پرداخته است.


این پژوهشگر در یادداشت خود تأکید می‌کند که دیدار سایه و شهریار زمینه‌ساز خلق آثار ماندگاری در ادبیات شده است. متن یادداشت خسروشاهی به این شرح است:

زمستان ۱۳۲۷؛ اولین دیدار

گویا نخستین‌بار در زمستان سال ۱۳۲۷ خورشیدی که چندی از اقامت زنده‌یاد هوشنگ ابتهاج در تهران نمی‌گذشت، روزی مرحوم دکتر محمدامین ریاحی، بانی خیر اولین دیدار شهریار و سایه می‌شود.

محمدامین ریاحی؛ دانشجوی آن روز ادبیات فارسی دانشگاه تهران، دوست جوان ۲۱ ساله همراه خود را به شهریار معرفی می‌کند که چندی است از رشت به تهران آمده و با تخلص «سایه» شعر می‌گوید. 

در همان دیدار نخست، شهریار و سایه، دل بر مهر و محبت همدیگر پیوند می‌زنند و این چنین استاد ابتهاج، به بارگاه شهریاری راه می‌یابد. یکی دو روز بیشتر نمی‌گذرد که سایه، و این‌بار تنها، دیگرباره به سرای شهریار می‌آید و وقتی با اعتذار مادر شهریار روبرو می‌شود، در گوشه ورقی، مصراعی از «هذیان دل» شهریار می‌نویسد:

«مهمان نخوانده می‌پذیری؟!»

 وقتی مادر شهریار، دستخط جوان را به شهریار می‌رساند، او با مشاهده این ورق، در به روی میهمان می‌گشاید و اینگونه دوستی دیرین دو شاعر بزرگ روزگار ما آغاز می‌شود.

شهریار در دی ماه سال ۲۷، نخستین شعر خود خطاب به سایه را می‌سراید:

الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی
نگارین نخل موزونی، همایون سرو آزادی

تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی
به افسون کدامین شعر در دام من افتادی

به پای چشمه طبع لطیفی شهریار آخر
نگارین سایه‌ای هم دیدی و داد سخن دادی

گویا در همین سال، شهریار به مناسبت ازدواج استاد ابتهاج، نیز غزلی سروده که هنوز جایی منتشر نشده و فقط در اختیار خود سایه است و ما تنها مطلع آن را نقل می‌کنیم:

از مهر و ماه زاده به آیین ازدواج
نوشین سحر ستاره هوشنگ ابتهاج


باری معاشرات شبانه‌روزی شهریار و سایه اوج می‌گیرد و هربار، دیدار شوق‌انگیز ابتهاج، به ویژه در اواخر دهه ۲۰ و اوایل ۳۰، چشمه طبع شهریاری را جوشان می‌کند.

با سایه شبی خدمت خورشید رسیدیم

پس از مراجعت شهریار به تبریز، سایه چندبار به تبریز سفر می‌کند. رهاورد اغلب این سفرها، تولد غزلی از زبان استاد شهریار خطاب به سایه است که عمدتاً از شیرین ترین آثار شهریار هستند. در یکی از این سفرهای جانانه، که نگارنده هنوز تاریخ احتمالی آن را به دست نیاورده است، شهریار غزلی با مطلع زیر خطاب به سایه تقدیم می کند:

سایه با پرچم خورشید به تبریز آمد
شهر غم از شعف و شعشعه لبریز آمد

مژده یوسف گمگشته به یعقوب رسید
مولوی در طلب شمس به تبریز آمد

او گلی سرخ که سر زد به چو من برگی زرد
یا بهاری که به پرسیدن پاییز آمد

در همین دیدار، که اگر دیدار معروف و پرحاشیه آنها در خرداد ماه ۱۳۶۶ و پس از آزادی سایه از زندان باشد، محمدرضا شفیعی کدکنی و زنده‌یاد اصغر فردی نیز حضور داشته‌اند و شهریار غزل خود را با آواز خوانده است. گویا در این دیدار، یکی از کارکنان رادیو تبریز هم حضور داشته که خوشبختانه اقدام به ضبط آواز شهریاری می‌کند. شهریار در مقطع غزل، از شخصی به نام «آقای جهانسوز» یاد می‌کند که هویت او تا این لحظه برای بنده معلوم نشده و این احتمال وجود دارد که همان کارمند محترم رادیو تبریز باشد که ما اینک دستیابی به آواز شهریار و جاودانگی آن دیدار را مدیون او هستیم.

اگر این آواز، یادگار آن دیدار معروف باشد، شهریار پس از بدرقه میهمان‌های خود، غزل زیر را با سوز گریه می‌سراید:

آفتاب توام از روزن دل می‌تابد
که دلم گوهر گمگشته خود می‌یابد

در تماشای تو قانع نتوان شد به دو چشم
همه چشمان جهان، گو به سرم بشتابد

بر نتابد فلک این بار جدایی یارب
آدمی به چه دل و حوصله‌ای بر تابد

و گویا استاد شفیعی کدکنی نیز پس از بازگشت به تهران، غزلی با این مطلع می‌گویند که معروف است:

با سایه شبی خدمت خورشید رسیدیم
از بیم گذشتیم و به امید رسیدیم


نامه مهم شهریار به سایه

مراودات و دیدارهای سایه و شهریار در دل خود خاطرات شنیدنی بسیاری دارد که از آن جمله است خاطره‌ای که سایه درباره مادر شهریار و قطعه «ای وای مادرم» او در «پیر پرنیان‌اندیش» گفته بود: «وقتی می‌رفتم خونه شهریار معمولاً درو «خانوم»، مادر شهریار باز می‌کرد. خانوم، مادر شهریار پیرزن خیلی خوب، نجیب، مهربان و ساده‌ای بود. این اواخر دیگه از من رو نمی‌گرفت … فارسی هم صحبت نمی‌کرد، فقط ترکی حرف می‌زد، شاید چند کلمه فارسی ازش شنیدم. پسرشو هم شهریار صدا می‌زد، مثل زن من که به من میگه سایه … اوایل که می‌رفتم خونه شهریار خودشو از پشت در کنار می‌کشید که من نبینمش چون چادر سرش نبود. یه جور خودشو کنار می‌کشید که مثلا من که نامحرم بودم نبینمش. بعداً دیگه نه … درو باز می‌کرد و یه جور سلام‌علیکی می‌کرد. خب منم سر به زیر بودم … به هر حال رو نمی‌گرفت و دیگه خودی شده بودم براش. من کم می دیدمش. معمولاً در خونه رو خانوم، مادر شهریار باز می‌کرد.

«ای وای مادرم» رو تو روزنامه خوندم. رشت بودم اون زمان. با خودم گفتم: وای خانوم، مادر شهریار مرد. شعرو که خوندم تو خیابون زار زار زدم به گریه». …

دیگر، نامه‌ای است که در آن شهریار همچون برادری دلسوز توصیه‌هایی به رفیق صمیمی‌اش می‌کند. استاد شهریار در اوایل دوستی سایه با ایشان، با مشاهده گرایش مرحوم ابتهاج به اندیشه جریان چپ، نامه‌ای به سایه می‌نویسد که این نامه روشنگر بخشی مهم از مناسبات عاطفی شهریار و سایه است:

«سایه جان اخیراً در تهران کتابچه‌ای چاپ شده به نام «آفریدگار و آفریده»؛ مناظره مادیون و الهیون است. خواهش می‌کنم اگر تا حالا نخوانده‌اید، حتماً بگیرید و بخوانید. حرف‌هایی که بارها از من شنفتی و نپذیرفتی، شاید این‌بار و با روحیه حالایت سازگار باشد و به رگ حساست زخمه‌ای بنوازد.

بشر تا خداشناس و خداپرست نشود، سکونت و اطمینان خاطر پیدا نمی‌کند. اضطراب و انقلاب خاطر است که کینه و جنایت بار می‌آورد و بالنتیجه دنیا و آخرت آدم را جهنم می‌کند. تا وقتی که عواطف و احساسات نداریم، جزو حیواناتیم، وقتی که فضائل اخلاقی پیدا می‌کنیم، شروع می‌کنیم به انسان شدن؛ اما این انسان شدن باید محضاً لله یعنی خالصاً برای خدا باشد تا سعادت جاودان ما را تأمین بکند. اگر برای نفس انسانیت بود استفاده آن مال همین چند روزه دنیا آن هم برای اطرافیان ماست نه برای خودمان.

انسانیت ما اگر از خدا جدا باشد، از بسیاری از لذات دنیا هم ما را محروم کرده است؛ بنابراین برای شماها که فطرت خوب و باصفایی دارید، بیش از یک تغییر اسم چیز دیگری نیست؛ یعنی این عواطف تنها برای انسانیت نباشد، بلکه برای خدا باشد(یعنی برای همه کس و همه چیز و همه جا).

از فضولی و موعظه بیجایی که کردم معذورم فرمایید.

خوی سعدی است نصیحت چه کند گر نکند
مُشک دارد نتواند که کند پنهانش

ماجرای کدورت بین شهریار و ابتهاج

ابتهاج از اواخر دهه ۲۰ با شهریار آشنا شد. او نخست هر هفته روزهای شنبه به دیدار شهریار می‌رفت اما کم کم فاصله ا ین دیدارها کوتاه و کوتاه‌تر شد تا این که به هر روز رسید. ابتهاج سال‌ها هر روز ساعت دو و نیم بعدازظهر به خانه شهریار می‌رفت و تا نیمه شب در کنار او می‌ماند. اما ماجرای برخورد تلخ شهریار با ابتهاج در یکی از این دیدارها و آسیبی که هر دوی آنها از این اتفاق می‌بینند، ماجرای جالبی است که خواندن آن خالی از لطف نیست.

سایه در کتاب «پیر پرنیان‌اندیش» که حاصل گفت‌وگوی بلند میلاد عظیمی و عاطفه طیّه با ابتهاج است، این ماجرا را چنین روایت کرده است:

«…دوستی من با شهریار در حد دوستی نبود، عشق هم اگر بگیم، کمه… واقعاً هم اون نسبت به من و هم من نسبت به او چنین احساسی داشتیم، ولی حالا که نگاه می‌کنم می‌بینم که من خیلی صادقانه‌تر و بی‌غل و غش‌تر اونو دوست داشتم، بی‌هیچ توقعی اونو دوست داشتم».

حزنی در نگاهش می‌نشیند.«گاهی مسائلی ازش دیدم که انتظار نداشتم، مثل بعضی برخوردهایی که با من کرد… به هر حال «چیز» بود». سایه می‌گردد که یک لغت ملایم پیدا کند که در عین حال واقعیت احساسش را نشان دهد. دوستی شهریار نسبت به صفای دوستی من نسبت به او یه جور غبارآلود بود. چی بگم. اون روز یکی از روزهای خیلی تلخ من بود.

زبانش گویا نمی‌گردد که تعریف کند. «داستان از این قراره که یه روز رفتم خونه شهریار دیدم بیدار نشسته. معمولاً هر وقت می‌رفتم خونه شهریار، اون خواب بود. گفتم: سلام شهریار جان! دیدم سرشو پایین انداخته و هیچی نمی‌گه.(حرکت شهریار را تقلید می‌کند)… اگه خانوم مادرش درو باز نکرده بود من می‌گفتم لابد مادرش مرده که شهریار اینطوری ماتم گرفته. منم با تعجب نگاش کردم. خب منم واقعاً خیلی کله‌شق بودم. شهریار که سهله اگه خواجه حافظ هم بود من سر خم نمی‌کردم پیشش، حالام همینطورم. اما حالا با نرمی رد می‌کنم اما اون وقتا خیلی جدی و کله‌شق بودم… من به کسی بگم سلام اون جواب نده… هر کی می‌خواد باشه، ولش می‌کردم (با لبخند این حرف‌ها را می‌گوید). اما حالا نه. دوباره سلام می‌کنم، سه باره سلام می‌کنم.

به هرحال گفتم سلام شهریار جان!‌دیدم بق کرده و سرشو پایین انداخته و نشسته. منم بق کردم و شروع کردم به تماشای در و دیوار (سایه دستانش را بر هم می‌گذارد و در و دیوار را نگاه می‌کند). بعد از سه چهار دقیقه زیرچشمی نگاهش کردم دیدم گوشه لباش تکان می‌خوره… این رمز شهریار بود، یعنی وقتی گوشه لباس می‌لرزید معلوم بود که یه چیزیش میشه. بعد یه مرتبه سرشو بلند کرد و به من گفت: تو چرا هر روز می‌آیی اینجا؟ (هنوز هم پس از سال‌ها تلخی و سنگینی این پرسش شهریار از حالت چهره و لحن سایه تشخیص دادنی است) اگه جز شهریار هر کس دیگه‌ای بود من پا می‌شدم و درو به در می‌زدم و می‌رفتم… آخه من جایی نمی‌رم که کسی به من بگه چرا هر روز می‌آیی اینجا. من با تعجب نگاش می‌کردم… شروع کرد به داد و بیداد و گفت که:‌ من مالک نیستم که تورو مباشرم کنم، من وزیر نیستم که تورو معاونم کنم و از این چیزهای مسخره دنیوی به اصطلاح، من فقط حیرت کرده بودم که چه‌شه شهریار؟ خل شده!… هی گفت، هی گفت… من به شما گفته‌ام دیگه، اصلاً رفتن پیش شهریار برای من یک پناهگاه بود. اساساً چند چیز بود که من هر مصیبتی رو با اونها می‌تونستم تحمل و فراموش کنم:

یکی پیش شهریار می‌رفتم و یکی بیلیارد بازی می‌کردم. گاهی روزی ۱۴ ساعت بیلیارد بازی می‌کردم و در اون بازی بیلیارد می‌تونستم مرگ مادرمو فراموش بکنم، هر ناکامی رو فراموش بکنم، وقتی بیلیارد بازی می‌کردم انگار که مسخ شده بودم، انگار که ذهن و حافظه من از من گرفته شده بود، فقط بازی می‌کردم. حالا توجه کنید که شهریار که به زعم من پناهگاه منه اون هم پناهگاهی که من از سال‌ها پیش با شعرش آشنا هستم، عاشقانه شعرشو دوست دارم و خودشو هم دیدم که آدمیه فوق‌العاده لطیف، فوق‌العاده مهربان و فوق‌العاده نیکخواه، داره با من این طور برخورد می‌کنه… هی گفت و گفت و گفت، من فهمیدم که چه بلایی داره به سرم می‌آد، ظاهراً یک لحظه شهریار سرشو بلند کرد و دید که من زار زار دارم ساکت گریه می‌کنم. از اون گریه‌ها من کاملاً حس می‌کردم که صورتم خیسه. نمی‌دونید چه حالی داشتم… یه وادادگی عجیب، یه بی‌کسی مطلق، وای وای، یک آدم غریب. یه آدم بی‌کس که اصلاً نمی‌فهمه که چرا اینجا اومده و اینجا نشسته!

شهریار ظاهراً سرشو بلند کرد و دید که من دارم گریه می‌کنم…ببینید یه تشکچه توی اتاق بود مثلاً به عرض ۹۰ سانت، اتاق تنگی هم بود، یه تشکچه دیگه هم به عرض ۹۰ سانت کنارش بود. یه سفره‌ای هم به عرض یه متر جلوش پهن بود […] شهریار یه مرتبه ساکت شد…[…] از روی سفره پرید زانوهای منو گرفت، می‌لرزید واقعاً تمام تنش می‌لرزید. حالا هی زانو و مچ پامو ماچ می‌کنه و می‌گه منو ببخش، تو که می‌دونی من دیوانه‌ام»… .

لبخند محوی بر لبان سایه نشسته است، فکر می‌کنم صداقت و مهربانی بی‌غش شهریار را در ذهنش مزه مزه می‌کند. «حالا من دستمو می‌زارم به سینه شهریار و اونو پس می‌زنم و هی می‌گم: ولم کن شهریار، برو شهریار ـ دیگه شهریار جان هم نمی‌گم و فقط می‌گم شهریار ـ … من زور دستم زیاده […] ظاهراً یه بار هم شهریار رو زیادی فشار دادم که طفلک افتاد اون ور. حالا خوب شد رو چراغ نیفتاد! بعد دیدم که شهریار رفت سر جاش و داره زار گریه می‌کنه.

بعد دوباره اومد منو بغل کرد و بوسید… و می‌گفت: تو که می‌دونی من دیونه‌ام منو ببخش. بعد دید نمی‌تونه منو آروم کنه رفت سر جاش نشست و سه تار رو دستش گرفت شروع کرد به ساز زدن… شور زد، خوب یادمه!»

سایه انگار دارد خاطره ساز شهریار را مرور می‌کند… دیگر حزن و بهتی در نگاه و صدایش نیست، هر چه هست بهجت و رضایت است…

«دیگه صحبت موسیقی جلو اومده دیگه  شما نمی‌دونید رابطه من با موسیقی چه جوریه، یه بحث دیگه است، شعر و همه چیز در برابر موسیقی از چشمم می‌افته. شهریار شروع کرد به ساز زدن و منم شروع کردم به آواز خوندن… یه آوازی که بغض جلوی صداتونو می‌گیره… «بگذار تا بگریم چون در ابر بهاران» غزل سعدی. او ساز زد و من آواز خوندم و بعد هم هین جوری ساکت نشستم شهریار هم ساکت نشسته بود و فقط گریه می‌کرد و گاهی یک هق هق آرومی هم می‌کرد.

من یک مقداری نشستم، نمی‌دونم چقدر طول کشید، کوتاه بود. در هر صورت حالا ساعت چهار، چهار و نیم بعدازظهره. خب من تا ساعت ۱۱، ۱۲، یک ، دو بعد از نصف شب گاهی هم اگه صبا بود بیشتر می‌نشستم. بعد پا شدم گفتم شهریار برم دیگه.

شهریار یه نگاهی به من کرد و پا شد و من هم راه افتادم. شهریار وقتی دید من راه افتادم سمت در، دنبال من اومد و گفت: می‌دونم که می‌ری و دیگه نمی‌آی… من هیچی نگفتم. حتی برنگشتم نگاش کنم. از در که رفتم بیرون تازه گریه‌ام شروع شد، اون گریه‌ای که دلم می‌خواست. گریه سیر، گریه دیوانه‌ها (به گریه می‌افتد) ساعت تازه پنج بعدازظهره، حالا من دیگه کجا برم، من تا نصفه شب خونه شهریار بودم و بعد می‌رفتم خونه و می‌خوابیدم. حس می‌کردم که دیگه شهر خالیه، هیچ چیزی نیست، نه مکانی، نه زمانی و نه موجودی. رفتم مثل دیوانه‌ها چند ساعت تو خیابان‌ها راه رفتم. خودمو آروم کنم نشد. در حالی که من در هر حالتی زود می‌تونم به خودم مسلط بشوم. رفتم خونه و خیلی هم دیر خوابم برد و صبح هم از خونه زدم بیرون. قصد داشتم دیگه پیش شهریار نرم اما شهر برام غریب بود… همه جا غریب بود».

با لبخند غم‌آلودی می‌گوید:

«بالله که شهر بی‌تو مرا حبس می‌شود … دیگه نمی‌دونستم چی کار کنم. آخه صبح که پا می‌شدم می‌دونستم که باید این چند ساعتو بگذرونم تا ساعت دو بشه برم پیش شهریار. صبح هم که نمی‌رفتم خونه‌ش واسه این بود که می‌دونستم خوابه، نمی‌تونستم هشت ساعت، ۱۰ ساعت بشینم تا آقا از خواب پاشه که. به هرحال اون روز تا غروب تو خیابونا سرگردان راه رفتم، نمی‌دونم چی کار کردم […] خلاصه شب که رفتم خونه، خاله‌ام گفت که: آقای شهریار اومده در خونه».

سایه چشم‌هایش را می‌بندد و نفسش را حبس می‌کند و هول کرده ادامه می‌دهد:

«اصلاً من وحشت کردم، شهریار مگر می‌تونه از خونه بیرون بیاد… خاله‌ام گفت: ‌آقای شهریار گفت که به سایه جان من بگید که اگه فردا نیاد، من می‌آم تو کوچه همین جا می‌شینم! (می‌خندد) صبح رفتم خونه‌ش. خب منم دلم پر می‌زد براش. اونم مثل این که گناهی کرده و خجالت می‌کشه سرشو پایین انداخت بعد از چند لحظه گفت: دیروز نیامدید؟ نیامدید؟ هه! من نگاهی (از چشمان سایه بر می‌آید نگاه ملامت‌بار عتاب‌آلود بوده) کردم و بعد گفت: یه شعر عرض کردم، معمولاً می‌گفت یک غزل عرض کردم. اما این‌بار خیلی با شرمندگی گفت شعر عرض کردم. مثلاً اینکه یه وسیله عذرخواهیه. گفتم بخون شهریار جان! تا گفتم شهریار جان فهمید که دیگه صفا شده. توی دیوان شهریار یه شعری هست به اسم «اشک مریم» که برای این واقعه ساخته[…]

 دوشم که بدگمانی چون اهرمن به جان تاخت
 حورم به دیده دیو و طاووسم اژدها بود

مهد فرشته من شد آشیان دیوی
 کو را نه آب شرمی در چشمه حیا بود

آهو نگاه من خود خاموش و طاق ابرو
 دیوار چین کشیده کاین تاختن خطا بود …

… … همیشه با خودم فکر می‌کنم که چرا همون یه روز رو هم پیش شهریار نرفتم و بی‌خود اذیتش کردم… یا می‌بایست دیگه نمی‌رفتم و یا اگه می‌خواستم برم همون فرداش هم باید می‌رفتم، نه اون … رو اذیت می‌کردم نه خودم تو خیابونا سرگردان می‌شدم… .


خرداد ۱۳۶۶؛ آخرین دیدار

سایه در کتاب «پیر پرنیان‌اندیش» آخرین وداع و دیدار خود با شهریار را اینطور توصیف می‌کند:

وقتی خواستیم با شهریار خداحافظی کنیم، یکی‌یکی با شهریار دست دادن  و خداحافظی کردن و روبوسی کردن. من هی این پا و اون پا می‌کردم. اونا راه افتادن به طرف در اتاق که برن بیرون. شهریار گفت: سایه رو باید جلو بندازین کجا می‌رین؟(با عتاب و اعتراض) در صورتی که من پا به پا می‌کردم اینا برن… بعد دست انداختیم به گردن هم و شیون کردیم. سایه جان!… شهریار جان!… دکتر شفیعی و همراهان همین‌طور ایستاده بودن و هاج و واج نگاه می‌کردن. اصلاً فکر نمی‌کردن که دو تا دیوانه اینطور با هم خداحافظی بکنن. شاید ۱۰ دقیقه، ۲۰ دقیقه، نیم ساعت، نمی‌دونم چقدر این حالت طول کشید. فکر کنم همسایه‌ها خیال کردن اینجا مرگی اتفاق افتاده که اینطور شیون می‌کنن.

سایه آخرین دیدارش با شهریار را روزی عجیب توصیف می‌کند و ادامه می‌دهد: بعداً از در خونه اومدم بیرون و سرمو گذاشتم رو ماشین و یه دل سیر زار زدم… اونا هم همین‌طور وایستاده بودن و این صحنه غم‌انگیز رو تماشا می‌کردن. اصلاً فکر نمی‌کردن با چنین صحنه‌ای روبرو بشن… از شفیعی بپرسین فکر کنم او بهتر بتونه تعریف کنه، چون از بیرون این صحنه رو می‌دید.

بعد من خیلی زود خودمو افسار زدم و گفتم که من می‌دونم که این دیدار آخرین دیدار من با شهریاره(به گریه می‌افتد) و همین‌طور هم شد. شهریور سال بعد(۱۳۶۷) شهریار  فوت کرد بعداً آقای اصغر فردی به من گفت که وقتی شما رفتین، تازه گریه‌زاری شهریار شروع شد. می‌گفت: نمی‌دونین بعد از رفتنتون شهریار چه حالی داشت، همه‌اش می‌گفت: سایه جانم، سایه جانم. دیگه نمی‌بینمش.