آقای شنبه از بالای نردبان چوبی زهوار دررفته تند تند از خودش عکس میگیرد.
بعد هم عکس ما، عکس کتابخانه، عکس روستای کهنانی کش، عکس رودخانه سرباز، عکس بچههایی که گوشه و کنار بازی میکنند و عکس آن خانه بهداشتی که پشت کتابخانه برای دل خودش ساخته.
ما میگوییم وای آقای شنبه نیفتی که میخندد و از آن بالا دستی تکان میدهد و لباس بلوچی را از روی مچ پا بالا میکشد و بعد مثل سنجاب بلوچی از بالای نردبان میپرد و زیر پایش کلی خاک میرود بالا و سر و شانهاش را خاکی میکند.
آقای شنبه اما اهمیتی به خاک نمیدهد، بهسرعت توی زمینهای خاکی بلوچستان میدود که تابلوی کتابخانه را با سیمان به دیوار بچسباند و بعد هم به غرغر من که بابت کجی کار حرص میخورم بخندد.
بعد هم بدود که میز بزرگ کتابخانه را روی دوش بیاورد یا چالهای برای پختن غذا بکند یا چه می¬دانم موکت کف کتابخانه را با چاقوی کندی ببرد و بیندازد.
من میگویم : آقای شنبه تو عینک لازم داری و مینا میگوید : آقای شنبه کاش همه مثل تو عجله داشتند و آقای دلوش دهیار روستا دست به کمرش میگذارد و گردن میچرخاند و شنبه را در آن دورها پیدا میکند و میگوید: هر روستایی یک شنبه لازم دارد.
آقای شنبه عاشق عکس است اما این بدترین عیبش است چون خوشاخلاق و باحوصله است.
درست است که حرف گوش نمیکند و حرص میدهد اما مهماننواز و مهربان است و ناچار هربارسریعا بخشیده میشود.
همین هم هست که من آن موکت کج و قفسههای چپاندرقیچی و میزهای زشت را میبخشم و وقتی میگوید که بچهها لبتاب و اسباببازی میخواهند مثل خودش اینطرف و آنطرف میدوم که دستش را پس نزنم.
اما آقای شنبه خیالش از من راحت است، قبلاً با خیلی آدم¬های سخت تر کار کرده و در روستای بزرگ و سرسبز کهنانی کش که چند کیلومتر از سر جاده فاصله دارد، یک مدرسه و دو زمینبازی و یک عدد آبشیرینکن ساخته است.
وقتی هم دهیار یک روستای دیگر چوب لای چرخش گذاشته، دندان روی جگر گذاشته و شکایت را پیش شورای روستای آنطرفی برده و بعد هم وقت خوردن نان و شیرچای با خنده به ما گفته که شینا خانم بدبخت شدیم، شینا البته ترکیب مینا و شرمین است و آن بدبختی هم به این دلیل بوده که شورای روستا دهیارش را بیشتر از ما دوست دارد.
ما البته از حرفهای شنبه تقریباً چیزی نفهمیدهایم، اغلب آن لهجه تند مرزی و زبان گرفتار در کامش کارمان را سخت میکن و ناچار میپرسیم چی و باز آقای شنبه سرحوصله توضیح میدهد که فلان دهیار میخواهد کار را عقب بیندازد و باز ما نمیفهمیم چرا و دستآخر هم دست به دامن معلم روستا میشویم و جواب میشنویم که من هم تقریباً میفهمم که شنبه چی میگوید.
اما خب مهم نیست، شنبه خودش از پس دهیار برمیآید، با قلدری و با همان لبخند کارش را پیش می¬برد ، خودش گاوها را واکسن میزند و برای سقف کتابخانه برگ خرما میآورد و دختر کوچکش و همه دخترهای روستا را سوار تویوتا میکند که به مدرسه راهنمایی بروند و درسشان را رها نکنند.
راستش شنبه با صورت گرد و چشمهای تنگ و آنهمه موی قهوهای پریشان شبیه هیچکس نیست، مخصوصا وقتی روی لباس بلوچی کاپشن و کلاه تکاوری میپوشد و بعد هم کل روستا را سوار تویوتای قراضهاش میکند که از رودخانه رد کند و به عروسی ببرد.
فریده خانم، خانم شنبه هم البته پشت سرش میدود و خرابکاری ها را سامان میدهد و به درس و مشق بچهها می رسد و تازه هزار جور غذا میپزد و درحالیکه گوشوارههای طلاییاش تلق تلق صدا میدهند و آینهکاریهای روی لباسش برق برق میکنند، صبح تا شب توی خانه و باغ کار میکند و وسط همه این کارها ، به ما میگوید که زندگی بچهها باید از ما بهتر باشد.
این را که میگوید شنبه لبخند میزند و سرش را تکان میدهد و بعد روی موکت کف حیاط مینشیند و سگی را به اسم صدا میزند و دست روی سرش میکشد و از ما میپرسد: حالا اروپا چه شکلی است؟ پاریسیها ثروتمندترند یا مردم دوبی و کدام شهر از همه قشنگتر است؟
من اما میگویم: آقای شنبه چرا درس نمیخوانی، تو خیلی باهوشی.
و آقای شنبه جواب میدهد: وقت نشد.
راست میگوید، هرروز صبح، آقای شنبه از خواب میپرد و به صدای خروسها کار را شروع میکند و تا وقت فریاد عصرانه مرغهای مینای کهنانی کش درحال دویدن است.
مردم رنجها و دردهایشان را پیش شنبه میبرند و مجبورش میکنند که بابت زایمان این عروس بی شناسنامه و مریضی آن بچه بیپدر از این آشنا و آنیکی خیر کمک بگیرد.
راستش هیچ روزی برای آقای شنبه شبیه جمعه نیست، چون همیشه در روستای کهنانیکش دلیلی برای دویدن هست ، یا آبشیرینکن خراب میشود یا کسی توی روستا میخواهد از رودخانه بگذرد یا گاندو به جان بچهای افتاده که برای بازی به آنطرف رودخانه رفته بوده و یا کسی برای افتتاح ساختمانی ،چیزی از راه رسیده است…
من میپرسم: آقای شنبه چرا پل نمیزنید؟
که میخندد باز و میگوید: پول نداریم و بعد میگوید: اگر پل داشتیم روستا بهتر میشد، بچهها درس میخواندند و خانمها برای زایمان به بیمارستان میرفتند.
این را میگوید و دانهدانه کتابها را به دستم میدهد و میپرسد: تویشان چی نوشته و من هم دانهدانه برایش توضیح میدهم.
این تاریخ است، اینیکی درباره روانشناسی مادران است، اینیکی قصه عاشقانه است، این مال بچههاست و کاش میشد اینها را بخوانی آقای شنبه اینیکی درباره مردم پاریس است.
شنبه هم با لبخند از پنجره کوچک کتابخانه به دشت بزرگ پشتی نگاه میکند، آنجا هزارتا مرغ مینا هست و درخت لیمو و کنار و گلهای کاغذی سرخ و صورتی و درخت چشم و یک عالم سنجاب بلوچی و یک عالم سگ لاغر که در آفتاب زمستانی لم داده¬اند .
اینجا اما کتابخانه سفید کوچکی است که شنبه ساخته، خودش آجر آجرش را روی هم گذاشته، خودش سقف زده، دیوار کشیده، تابلو را کجوکوله چسبانده و خودش هم کتابهایش را میچیند و وقتی بچه ها سر می¬رسند که بازی کنند ،خودش اولین کسی است که زیر خنده میزند .
اسمش را گذاشته کتابخانه شوهاز که یعنی پژوهش، این را آقای دلوش یادمان داده وگرنه ما خیلی هم از زبان شنبه سردر نمیآوریم وهربار باز هم میپرسیم: چی چی؟
وقت خداحافظی به آقای شنبه میگویم: می¬دانی اسم یک شاعری هم شوهاز بوده و آقای شنبه میخندد و سرتکان میدهد، بعد هم برایم عکس خودش را میفرستد بالای دیوار، بالای سقف مدرسه، درحال ورق زدن کتابها ، درحال بازکردن بسته لبتاب و پشت در خانه بهداشتی که نه مجوز دارد و نه دکتر و بعد هم پیام میفرستد که میخواهد کهنانی کش را آباد کند.
من یادم میافتد به آنهمه درخت لیمو و کنار و آنهمه زمین سبز و میگویم کهنانیکش از پاریس هم قشنگتراست و بعد در جوابم یک عکس میآید از آقای شنبه که توی کتابخانه شوهاز نشسته و دارد توی دفتری چیزی مینویسد، خوب که دقت کنی یک عالم الف است که از بالا تا پایین کاغذی را سیاه کرده.
به مینا میگویم: میدانی آقای شنبه دارد سواد یاد میگیرد؛ گمانم میخواهد همه کتابهای خارجی کتابخانه را بخواند.
و مینا هم میگوید کاش بلوچستان صدتا شنبه داشت.
برگرفته از @sherminnaderi