تاکسی وارد محله قدیمی مان شد. به کوچه‌ها و خانه‌ها و مغازه‌ها نگاه می‌کردم. با خودم فکر کردم که سال‌هاست اینجا هیچ تغییری نکرده است. مردی که جلوی تاکسی نشسته بود، گفت: «چقدر اینجا همه چیز عوض شده.» ‌
گفتم: «چه عجب من همین الان داشتم فکر می کردم، هیچی، هیچ تغییری نکرده.»‌
‌ راننده گفت: «شما چون اینجا بودی به نظرت همه چی همون جوریه که بود، ایشان چون رفته فرق‌ها را می بینه.» ‌
‌پرسیدم: «فرق‌ها؟»‌
‌ راننده گفت:«بله.» ‌
پس چرا من فرقی نمی دیدم؟ این‌طرف و آن‌طرف را نگاه کردم.‌
‌ یک لحظه چشمم به آینه تاکسی افتاد. موهایم کی اینقدر سفید شده بود؟

برگرفته از sehat_story