اعتماد/ از میدان ولیعصر به سمت تقاطع جمهوری گز می‌کنیم، از خیابان جمهوری و شلوغی‌هایش می‌گذریم و کنار مغازه پیراشکی خسروی می‌ایستیم. 
دوستم پیراشکی ساده هوس کرده و من از آن پیراشکی‌های مربایی می‌خواهم که روزی پدر برایمان خریده بود. 
مرد فروشنده اما می‌گوید سال‌هاست پیراشکی مربایی نمی‌زنیم و من یادم می‌افتد به پیاده‌روی خیابان فردوسی با پدر، آن روزی که پدربزرگ توی بیمارستان بانک ملی به پایان سلام کرده بود و پدر خیلی غمگین بود و ما را برده بود تا قصه‌های کوچه قدیمی‌شان را برایمان بگوید. 
آن‌وقت من می‌گویم من فقط مربایی دوست دارم و دوستم غر می‌زند که یک‌چیز دیگر بخر. 
بعد هم‌ صدای گذشتن موتور و ماشین و آدم‌هاست از نزدیک‌ترین فاصله به هم و ردوبدل ویروس‌ها و موبایل‌ها و پول‌ها و صدای دوستم که می‌گوید خودت را برسان به آن‌طرف خیابان و صدای کوچه‌پس‌کوچه‌های خیابان جمهوری و بعد هم‌صدای طوطی‌های خیابان فردوسی. 
به دوستم می‌گویم برویم توی خیابان نوفل‌لوشاتو و بعد از کنار مدرسه فیروز بهرام سر درمی‌آوریم و آنجاست که من پیراشکی پنیری‌ام را به گربه‌ای می‌بخشم. 
دوستم اما بااشتها پیراشکی‌اش را می‌خورد، ماسکش را می‌کشد روی چانه و از پیاده‌روی شلوغ رد می‌شود و در همه مغازه را باز می‌کند و به همه لبخند می‌زند، درست مثل وقتی‌که کودک بودیم و با پدر رفته بودیم به یک اسباب‌بازی‌فروشی و پدر یک‌چیزی برای خواهر کوچکم خریده بود که یادم نیست و کسی از کسی نمی‌ترسید و کسی ماسک نداشت و درخت‌های بیمارستان بانک ملی پر بود از طوطی‌های سبز قشنگ. 
به دوستم می‌گویم برویم سمت منوچهری و بعد از وسط شلوغی دلارفروش‌ها می‌رویم به سمت خلوتی عتیقه‌فروش‌ها و بشقاب‌های زشت و شکسته را ورق می‌زنیم و توی فنجان‌ها دنبال یک فنجان گیره دار می‌گردیم شبیه آن‌که مادرم داشت و به مردی که می‌خواهد به‌زور یک بشقاب آبی خاک گرفته را به ما بفروشد می‌گوییم حالا برمی‌گردیم. 
اما برنمی‌گردیم از منوچهری به خیابان لاله‌زار وارد می‌شویم و از لاله‌زار به انقلاب می‌رسیم و بعد باز فردوسی و بعد شلوغی و بعد دود و بعد آدم‌ها که هی می‌گذرند و تمام نمی‌شوند. 
دوستم می‌گوید تو گرسنه نمی‌شوی، می‌گویم من فقط پیراشکی مربای آلبالو دوست دارم، مثل همان‌که پدر خرید برایمان و وقتی داشتیم تقسیم می‌کردیم یکی از دستش رها شد و افتاد توی جوب و پدر بی‌آنکه اخم کند دست ما را گرفت و از جوب گذراند و گفت اشکالی ندارد و راستش آن پیراشکی تنها چیزی بود که دلم می‌خواهد بازداشته باشمش.