گوهر خیراندیش یکی از بازیگران مطرح سینمای ایران است که گفتوگو با او همیشه جذاب است و نیاز به هیچ بهانهای ندارد. خیراندیش ماهها قبل مهمان فیلمنیوز شد و در برنامه «روبرو» از مواجههاش در دهههای مختلف با حال و روز سینما، عملکرد کارگردانها، ورود بازیگران جدید و تلاشی که برای رسیدن به نقشهای قدرتمند کرده صحبت به میان آورد. خیراندیش در بخش اول این گفتوگو درباره چگونگی ورودش به سینما، احساسات عمیقش به جمشید اسماعیلخانی، عشق به بازیگری و گذشتن از قید چهرهاش برای باورپذیری نقش و همکاریهای مهمش در دهه شصت و …گفته است.
گوهر خیراندیش چنان پر انرژی و با انگیزه درباره بازیگری و سینما صحبت میکرد و با عشق از جزئیات نقشهایی که بازی کرده میگفت و حواشی و اتفاقهای تلخ گلایه میکرد که تازه میشد فهمید دلیل موفقیتش در تمام این سالها چه بوده است.
شما چه در عرصه تلویزیون و شبکه خانگی و چه در تئاتر و سینما کارنامه بسیار پرباری دارید، بازیگری برای شما از چه زمانی جدی شد؟
زمانی که در شیراز به کلاسهای تئاتر میرفتم، بسیاری از چهرههای حرفهایِ حالا در آنجا حضور داشتند از جمله آقایان کاظم تعبدی، سپاسدار و مظفری. با «جمشید اسماعیلخانی» نیز در همین کلاسها آشنا شدم. او قبلتر در شیراز با زندهیاد معینالدین لایق کارهایی انجام داده بودند که از جملهی آن میتوان به «شهر من شیراز» اشاره کرد. من قرار بود به همراهِ او در نمایشنامه «قاک» اثر آقای شجاعیان که استادِ تئاتر ما بودند، بازی کنم. در صحنهای من باید در گوش جمشید میزدم و از آنجا که تکنیک را نمیشناختم، سیلیای زدم که جای چهار انگشتم روی صورتش ماند. بعد از همان اتفاق هم عاشق من شد. (خنده) البته من خودم از اینکه آن اتفاق افتاده بود، بسیار ناراحت بودم و اصلا متوجهی علاقهاش نشده بودم. به قولِ امروزیها لوندی و مخزنی بلد نبودم. تمام فکر و ذکرم تئاتر و ورزش بود تا اینکه جمشید یک روز به من گفت من شبها شما را به خانهتان میرسانم. او مدتها این کار را میکرد و من همچنان ارتباطِ سادهی دوستانه با او داشتم. یک شب جلوی منزلمان مادرم او را دید و با همان لهجه شیرین گفت «شما نمیخواهید آقای جمشید آقا بیایید برسونینش، من خودم میآیم خانه فرهنگ و اونو میرسونم.» اما جمشید قبول نکرد. خانه ما قدیمی و از آن خانههایی بود که ستون و درهای رنگی داشت و میراثفرهنگی هم روی آن دست گذاشته بود. ما یک در چوبی بزرگ داشتیم که یک زنکوب و یک مردکوب داشت؛ جمشید میله مردکوب را میزد و میگفت امامزاده مراد من را بده، من باز هم متوجهی منظورش نمیشدم؛ اما به تدریج به او عادت کردم، با هم کار تئاتر میکردیم و من پای ثابت بازیگری فرهنگ و هنر شده بودم. در سال ۱۳۴۹ هم به عنوان بازیگر قراردادی استخدام شدم.
آن زمان با توجه به نگاهی که به بازیگری و ورود خانمها به این عرصه وجود داشت، خانوادهتان مخالفتی با بازیگری شما نداشتند؟ با توجه به اینکه در شهرستان بودید و احتمالاً خانوادهتان هم بافتی سنتی داشت.
چون بچه آخر بودم، یک مقدار حرفم برو داشت. ضمن اینکه خودم هم بلد بودم، حرفم را به کرسی بنشانم. خاطرم هست ده ساله بودم که فرزندِ دخترِ برادرم در یکی از درسهایش تجدید شده بود و من با همان سن کم به مدرسه رفتم و نمره او را گرفتم. گفتم مگر اینجا آموزش نمیدهید؟ مگر پرورش هم کنار آن نیست؟ اگر بخواهید برای یک درس این بچه را بیاندازید تمام روحیهاش خراب میشود و دیگر نمیتواند ادامه بدهد. اگر یک سال دیگر بنشیند همه این درسها را بخواند از درس زده میشود. انقدر که توضیح دادم آنها گفتند دوباره بخواند و در دفتر امتحان بدهد. مادر من که این بیان و رفتار را میدید، متوجهی متفاوت بودنم شده بود؛ ضمن اینکه ما در خانهمان یک گروه کوچک تئاتری داشتیم و من همیشه به عنوان سرپرست آن گروه کارگردانی و بازی میکردم. در واقع نسبت به بچههای دیگر در زمینه بازیهای نمایشی خیلی فعالتر بودم. حتی خاطرم هست در منزلمان یک طناب گذاشته بودیم و چادر مادرم را به عنوان پرده استفاده میکردیم تا همسایهها با بچههایشان پشت آن پرده بنشینند و برای آنها تئاتر بازی میکردیم. یک روز یکی از همسایهها به مادرم گفت خانههای فرهنگی وجود دارد که بچهها میتوانند بروند آنجا و تئاتر بخوانند. من آنجا را نمیشناختم؛ کلاسِ نهم دبیرستان بودم که اسماعیلخانی برای دیدنِ تئاتر به دبیرستان ما آمد.
از آن تئاتر چیزی به خاطر دارید ؟
بله ، من در نمایشنامهای که شاعره عزیزمان خانم «نسرین رنجبر ایرانی» نوشته بودند، بازی میکردم. ایشان در حالِ حاضر در هامبورگ استاد دانشگاه و همچنان یکی از نزدیکترین دوستانِ من هستند. اسماعیلخانی بازی من را پسندید و با خودش به خانهی فرهنگ برد. فکر میکنم تئاتر کار کردن در دبیرستان در سالهای بعد خیلی به من کمک کرد. من حضور در کنار تماشاگر را بلد بودم و اضطرابی در این خصوص نداشتم. هنوز پرده زرشکی سالن تئاترمان را به خاطر دارم. پس از اینکه به خانههای فرهنگ رفتم فعالیتم را جدیتر شروع کردم. اتفاقی که هنوز شاید خیلیها نمیدانند در شیراز انجام شد، تشکیلِ یک گروه تئاتری برای کودکان و نوجوانان به سرپرستی جمشید بود که زندهیاد مجید اوجی هم عضو آن بودند. بسیاری از چهرههای حرفهای هنر ما مثلِ محمود پاکنیت، حسن شیرازی، حسن زارعی، حسن پورشیرازی، حمید مظفری، حبیب دهقاننسب، خانم زهرا سعیدی، زندهیاد مجید افشاریان کار خود را از همان خانههای فرهنگِ شیراز شروع کردند.
درواقع خانواده مشوق شما بودند؟
دقیقاً. در خانه ما همیشه همه جمع میشدند و مادرم هم تمرین تئاترمان را میدید و متوجه میشد که چقدر فضا سالم و خواهرانه و برادرانه است. آن زمان در خانههای ما الوارهای دراز به عنوان تیر در سقف کار گذاشته شده بود، شب عید که میخواستیم آن الوارها را سفید کنیم، همه بچههای تئاتر یکباره به منزل ما میریختند و کمک میکردند، مادرم با آنها عجین بود و اصلاً برایش قبح نداشت که بگوید بچه من چرا تئاتر میرود. در حالی که حاجخانم بود و کربلا و مکه رفته بود و هیچگاه تا آخرین روز زندگیاش نمازش ترک نشد؛ ولی میدانست که دیدگاه من با خودش کاملاً متفاوت است. یک روز به من گفت من از تئاتر و سینما میترسم، میگویند آدمها وقتی به این رشته میروند زندگیشان از هم میپاشد، خراب میشود و طلاق میگیرند. من به مادرم قول دادم و گفتم امکان ندارد بگذارم زندگیام خراب شود و همین کار را هم کردم. روزهای تولدم رحیم هودی یکی از تئاتریهای قدیم شیراز به همراهِ خیلیهای دیگر که همهشان در این کار بودند، به منزل ما میآمدند. اسماعیلخانی با همدستی مادرم من را سورپرایز میکردند. تا زمان مرگِ جمشید هرگز نه تاریخهای تولدم یادم میماند نه تاریخهای ازدواجمان و این کارش همیشه من را به گریه میانداخت. بالاخره مادرم یک روز به اسماعیلخانی گفت اگر بخواهی دختر من را به تئاتر ببری باید عقد کنید. به مادرم گفتم بعد چطور مدرسه برویم؟ گفت به محضر میروید و عقد میکنید، اما اجازه نمیدهیم در شناسنامه بنویسند. متأسفانه جایی دیدم که نوشتهاند گوهر خیراندیش قبل از عقد با شوهرش زندگی کرد، در حالی که اسمِ جمشید بعد از دیپلمم به شناسنامه اضافه شد.
رابطهتان با آقای اسماعیلخانی چگونه بود؟
من با اسماعیلخانی تا وقت مرگش زندگی کردم و فکر میکنم با هم بزرگ شدیم، از هم یاد گرفتیم، روی هم تأثیر گذاشتیم و از هم تأثیر گرفتیم. اسماعیلخانی فقط یک یار نبود بلکه یک همراه و یک همکار دلسوز بود. دوستانمان میدانند حتی مغازهدار و فروشنده ماشین با جمشید رفیق بودند. او همیشه به دیگران احترام میگذاشت و آدم بسیار مردمداری بود. وقتی بچهام را به دنیا آوردم، دانشگاه میرفتم؛ اسماعیلخانی در خانه میماند و بچه را نگاه میداشت یا با من تا صبح بیدار میماند که متنهای دانشگاهم را بنویسم. من را به دانشگاه میبرد، سرش را روی فرمان میگذاشت و میخوابید تا امتحان بدهم و برم میگرداند. یک آدم ایثارگر بود، بنابراین ما سعی کردیم در جایگاه خودمان مسئولیتپذیر باشیم.
شما از اواخر دهه ۴۰ مشغول به کار شدید و تا به امروز هم شکر خدا فعالیتتان ادامه دارد. با توجه به صحبتهایی که راجع به نحوه شکلگیری گروه تئاتریتان کردید، میخواهم بدانم به نظرتان در تمام این سالها به یادماندنیترین دههای که کار کردید، کدام دهه است؟
شاید این حرفم خودخواهی به نظر برسد، اما تمام دهههای زندگیام پر از خاطره است و فکر میکنم لااقل برای خودم پربار بوده، فکر میکنم تماشاچی من را باور کرده است، اگر این حرف را پای تفرعن و خودخواهی نگذارید، همه نقشهایم را دوست دارم. به همین خاطر هیچ برههای نیست که بخواهم آن را انتخاب کنم و بگویم که آن را بیشتر یا کمتر دوست دارم. همین دهه اخیر را در نظر بگیرید که چقدر در زندگیام بالا و پایین شدم و چقدر در نقشهایم کارهای متفاوت داشتم. با همهی اینها فکر میکنم بخش عمدهی فعالیتهایم دهه ۶۰ است، دههای که همه میخواستند سعی کنند ما را در یک قید و بند و قبض و بسط بگذارند، اما باز سینما پرواز میکند و کارهای اساسیاش را در دهه ۶۰ بروز میدهد. به نظرم چه در کارهای من و چه در کار سینما، دهه ۶۰ دهه مهمی است.
اتفاقاً در همین دهه هم هست که فعالیت تصویریتان را آغاز میکنید یعنی به شکل رسمی وارد تلویزیون و با فاصلهای کم وارد سینما میشوید. در فاصله کوتاهی نسبت به ورودتان کارگردانان سرشناسی هم سمت شما میآیند، مثل آقای کیانوش عیاری که اگر اشتباه نکنم سومین کارتان را با ایشان در روز باشکوه انجام میدهید و آقای اصغر هاشمی که قبلتر با او کار کرده بودید. نحوه انتخاب شما توسط ایشان به چه شکل بود و چطور معرفی شدید؟ اگر در رابطه با ورودتان به پروژه آینه که یکی از پروژههای ماندگار و بهیادماندگی در بین مردم در دهه ۶۰ است هم توضیح دهید، ممنون میشویم.
اگر بخواهم وارد جزییات پروژهی آینه شوم، مثنوی هفتادمن است. اگر هم بخواهم سریعاً دربارهی این کارها حرف بزنم، آن وقت به آقای اصغر هاشمی و آقای کیانوش عیاری ربطی پیدا نمیکند. به هر حال آقای میرباقری مجموعهای به نام «گلهای شمعدانی» برای تلویزیون کار میکردند که من، جمشید و آقای پناهی در آن بازی میکردیم. داستانِ این تئاتر هم این است که کسی روی دیوارها شعار مینویسد، پدرش یک کلمن یخ و آب کنار دستِ پسرش میگذارد و میگوید ببین چه کسی اینها را مینویسد، نگو او خودش است که این کار را میکند. نقشِ آن پسر را امیدِ ما بازی کرد. ما به قدری این کار را جمعوجور بازی کردیم که خانم شیرین جاهد به عنوان کارگردان تلویزیونی برای سوئیچِ آن دچار مشکل شد و یک بار که آقای مسعود فروتن وارد استودیو شد و این کار را انجام داد؛ ما بدون قطع رفتیم. در جایی وقتی پسرم میترسد و پشت پنجره میرود؛ خانم جاهد میگوید نمیخواهید یک کات بزنید و یک تصویر از بچه بگیرید؟ اما آقای فروتن میگوید حیف است یک تکه این را گرفتم بگذارید تمام شود. ما تقریبا در فضای آن سالهای هنر شناختهشده بودیم تا برای سریال «آینه» دعوت شدیم. امید در این سریال هم چندین نقش بازی کرد.
با توجه به اینکه سنتان هنوز سنی بود که میتوانستید زن جوان بازی کنید، از این بابت ترس نداشتید که در این نقش کلیشه شوید؟
من نمیدانم این جسارت از کجا میآمد؟ آن زمان همه چیزِ ما بر پایهی عشق به کار بود، وقتی نقشی را بازی میکردم، دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود. اگر میگفتند اینطور نخند زشت میشوی، برایم مهم نبود. یادم میآید نوک پستانکهایی که بچهها میخوردند را میچیدند و در بینی من میکردند تا بتوانند پرهها را بازتر و درشتتر کنند، گاهی اوقات داخل آن را هم سیاه میکردند، اینها زیبا نبود؛ اما من میگفتم این آدم به عنوان هاجر یا عفتخانم است که زشت است، ربطی به من ندارد. البته من خودم را زیبا نمیدانم، بنابراین دنبال خوشگلی و زشتی نبودم، آن زمان بلد نبودم طراحی نقش کنم، در نقش فرو میرفتم که ببینم این آدم چطور مینشیند و چطور میایستد و مابهازای آن در جامعه به چه شکل است، آن را باورپذیر میکردم حتی در نقش پیرزن. ممکن بود با سن جوان باسمهای به نظر برسد، اما نمیرسید، نمیدانم چرا. من از شما سئوال میکنم، آیا شما مرا در نقشهایی که بازی کردم، باور کردید؟
بله خب اگر مخاطب باور نمیکرد، بالطبع نقشها و دعوتهای بعدی برایتان اتفاق نمیافتاد و ادامه مسیر رخ نمیداد؟
چرا اینها را هیچجا ننوشتهای؟ از همهتان طلبکارم.
نکته این است که با توجه با همین ذهنیت است که باز هم جزو معدود بازیگرانی هستید که اجازه میدهید روی صورتتان گریم سنگین بشود، یعنی میخواهم بگویم در فیلم بانو آن کاراکتر از ابتدا به همین شکل طراحی شده بود و در ذهن آقای مهرجویی بود یا در ادامه به آنجا رسید؟
قبل از بانو میخواهم از آقای اصغر هاشمی و «روزهای انتظار» بگویم، وقتی برای این فیلم دعوت شدم، اصغر همت، فرشته صدرعرفایی، افسر اسدی، مجید مظفری، ایرج طهماسب و خیلیهای دیگر هم بازیگرانِ آن بودند. من باید نقش یک زن روستایی را بازی میکردی. لباسهای نویی که آقای میرکیانی و فرزندانشان دوخته و طراحی کرده بودند را در اجاقهایی که دود داشت کهنه میکردم. فکر میکردم وقتی یک زن روستایی میخواهد بخندد برایش مهم نیست که دندانهایش چقدر دیده میشود یا وقتی میخواهد نگاه کند چشمش را جمع میکند و من هم این کار را میکردم. اقای منوچهر انوار از این نقش تعریف کرده بودند و این برای من جایزه بزرگی بود و فهمیدم هر نقش را میتوان باورپذیر کرد.
آقای هاشمی «آینه» را دیده بودند و شما را انتخاب کردند یا «روزهای انتظار» قبلتر بود؟
نمیدانم. حتماً دیده بودند. به هر حال «روزهای انتظار» همکاری بسیار درخشانی بود، من از این کار که در بیابانهای آرام کاشان ضبط میشد، خاطرههای بسیاری دارم. این فیلم کار اولِ خیلیهایمان بود؛ من، خانم افسر اسدی، فرشته صدرعرفایی و همه ما. خاطرم هست. آقای محمود کلاری که نیز که در امریکا عکاسی خوانده بود، نیز تجربهی اولش بود، در دفتر آقای هاشمی نشسته بودیم که ایشان به آقای کلاری گفتند من از شما ۴ تا کمپوزیسیون و ۱۰۰ عکس با قابِ زیبا داشته باشم برایم کافی است. در همان زمان آقای تقوایی من را برای «ای ایران» خواسته بودند. جلال معیریان که همسایهی ما بود، به اسماعیلخانی گفت اگر بخواهی گوهر را به شهرستان بفرستی، خیلی طول میکشد، آقای تقوایی بسیار روی کارشان وسواس دارند، اصلاً آدمی نیستند که سینمای بزن بدویی داشته باشد، میخواهی بگذاری که گوهر سر کار برود؟ ولی من رفتم. در فرمی که داده بودند گفته بودند رنگ چشم و رنگِ مو. من رنگ مویم را نوشتم ایگورا رویال جی ۳، آقای تقوایی که این را دیدند، خندهشان گرفته و گفته بود بگو بیاید داخل ببینم این کیست؟ گفتم خب من رنگ مو را گفتم، گفت خب باید بگویی قهوهای کمرنگ و پررنگ و… است. من خیلی دلم میخواست در آن فیلم بازی کنم، اما الان خاطرم نیست که چرا، این شانس را پیدا نکردم، اما درست بعد از آن من برای «روز باشکوه» برای نقش زن فرماندار انتخاب شدم.
نکته این است که «روز باشکوه» دو اتفاق دارد، یکی اینکه به نوعی شما سینمای کمدی را تجربه میکنید و قالب آن کاراکتری که دارید در شما مینشیند و به نوعی در جاهای دیگر تکرار میشود، یعنی قالب زن مقتدری که حرفش برو دارد، میخواهد مدیریت کند و… این قالب تا یک جایی در شما شکل میگیرد که به یک شکلی فانتزیتر آن را در مدرسه پیرمردها میبینیم.
اتفاقاً میخواستم در مورد کمدیهایی که کار کرده بودم یعنی «مدرسه پیرمردها»، «روز باشکوه» و «بوی خوش زندگی» و خیلی کارهای دیگرم که همین بستر را دارد ولی با تیپها و طراحی نقشهای مختلف است، بگویم. همیشه سعی کردم تمام ظرافت آن کاراکتر (البته اینها تیپ نیستند کاراکترند) را در بیاورم و طراحی کنم. حرکات دست، بیان و همه چیز را. در «نان، عشق، موتور هزار» مهین بانو هستم. مهین بانو زندگیای از سر گذرانده که سببِ تبختری در صدایش شده است. صدایش صدای سر نیست، صدای سینه است. او وقتی میخواهد با نوهاش باران (با بازی خانم رهنمای عزیز) حرف بزنئ، فریاد نمیزند بلکه میگوید «باران عزیز». در آن فیلم هم سن من را زیاد کردند، دستهای مهینبانو بالهوار حرکت میکند. از یک اشرافیت رو به زوال برخوردار است. چشمهایش دو دو میزند تا خودش را تثبیت کند، راه رفتنش ریز ریز است و نمیتواند محکم قدم بردارد، این زنِ محکم «روز باشکوه» نیست؛ چون با همه محکم بودنش اینجا رو به زوال است، راه رفتنش را ریز طراحی کرده بودم. تند و تَق، تَق راه نمیرفت. دستهایش آرام حرکت میکرد، چشمهایش دو دو میزد که ببیند چه کسی تأییدش میکند؟ چون اشرافیت این آدم رو به زوال است و در زندگیاش یک سینمای ورشکسته دارد که میخواهد آن را بفروشد و دیگر چیزی در بساط ندارد؛ اما میخواهد قدرت خودش را حفظ کند.