به‌‌نظر می‌‌رسد دوران فیلم‌‌سازی داریوش مهرجویی به پایان رسیده است و تلاش‌‌های او برای بازگشت به دوران اوجش بی‌‌نتیجه است. «لامینور» محصولِ ١٣٩٨، آن‌‌قدر از سینمای مهرجویی دور است که اصلا با دیدگاه مهرجویی هم در تناقض است. تا آن‌‌جا که یادم است، سینمای مهرجویی از زیست و بافت طبقه‌‌ی متوسط و پایین شهری ارتزاق می‌‌کرد اما لامینور به‌‌هیچ وجه دغدغه‌ای از زیست ایرانی ندارد.
در سینمای روشنفکری مهرجویی هم دغدغه‌‌ها همان هستند که گفتم اما «لامینور» شباهتی به تفکر آن فیلم‌‌ها هم ندارد! دلیل اصلی سقوط آزادِ «لامینور» در این است که فیلم در ورطه‌‌ی مضمون‌‌محوری افتاده است. مضمونِ موسیقی و محدودیت برای آن، آن‌‌قدر بسط پیدا می‌کند که از جایی به بعد چیزی جز شعار، دستِ مخاطب را نمی‌‌گیرد. اتفاقی که تمایز اصلی میان «لامینور» و «سنتوری» است.
فیلمساز محبوب ما، این‌‌جا هم مانند «نارنجی‌‌پوش» در دوگانه‌‌ی مضمون و شعار گیر کرده است و فیلمش، لحظه به لحظه به سمت بی‌‌ارزش شدن می‌‌رود. آن‌‌چه که مسلم است این است که فیلم‌‌ساز مسیر را از همان ابتدا اشتباه پایه‌‌گذاری می‌‌کند. پلانِ ابتدایی که منجر به تیتراژ فیلم می‌‌شود، نشان‌‌دهنده‌‌ی اشتباه گذاشتن بنای ساختمان فیلم است؛ از لانگ‌‌شات آغاز می‌‌شود و تا اکستریم کلوزآپ پیش می‌‌رود اما در چه موضوعی؟ فرش! و از بعد از تیتراژ درونِ موسیقی می‌‌رود.
مسیر فیلم آن‌‌قدر پرت است که مانند شخصیتِ اصلی که ناباورانه از مرتضی پاشایی به مشکاتیان و پایور می‌‌رسد ما هم از فرش به موسیقی می‌‌رسیم!
هیچ‌‌کدام از نقش‌‌های فیلم به شخصیت نمی‌‌رسند حتی نمی‌‌توانند به تیپ نزدیک شوند چون اصلا انگار ایرانی نیستند. در این بین، تلاشِ علی نصیریان برای نقشش قابل ستایش است اما بک‌‌‌‌استوری او با دوستانش هم، مناسب «لامینور» نیست. باقی بازیگران هم آن‌‌قدر بد هستند که چیزی نمی‌‌توان درباره‌شان گفت و البته زرشک طلایی فیلم تعلق می‌گیرد به بازی کاوه آفاق!.
افکت تدوین هایده صفی‌‌یاری هم بسیار عجیب و غریب است که مانند یک پروژه‌‌ی مبتدیانه از نظر مخاطب می‌‌گذرد. در یک کلام، آغازِ اشتباه، میانه‌‌ی خسته‌‌کننده و پایانی افتضاح؛ حاصل کار «لامینورِ» مهرجویی، فیلمساز محبوب ماست.
یادداشتی از محمدرضا رسولی